زمان های زیادی از این چند روز، به خودخواهی و انحصار طلبی آدم ها و منجمله خودم فکر میکنم. به بهانه های مختلف و با کلمات مختلف در صدد بدست آوردن خواسته های خودمون هستیم.
بیشتر از اونکه به خواسته های دیگران و نیازها و فواید اون کارها براشون بیاندیشیم؛ نا خواسته و یا خواسته به این توجه می کنیم که حال و احوال و شرایط فردی من چه خواهد شد؟ همیشه ناخواسته بودن این رفتارها بدتر از خواسته بودن اونهاست. تمام مدتی که یک شخص به دنبال گرفتن این نیازهاست، فردی در حال دادن هزینه های این خواسته ی شماست.
سعی در ترک این رفتار داری ولی متاسفانه باز درگیرش خواهی شد. این موضوع زمانی رنج آور تر هست که با احساس توام شده باشد.
تمام مدت این بیت رو برای خودم زمزمه می کنم…
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
درد یک انسان تنها از خودخواهی و تنهایی نیست. درد یک انسان از توهم راه هایی هست که فکر می کند به خویشتنش ختم می شود.
این روزها بیشتر از تمام روزهای عمر این حس رو در خودم دارم.
حس اندوه وار خودخواهی….!
این هوا هوای تازه نیست
این نگاه نگاه تازه نیست
این صدا صدای یک قفس
این نگاه نگاه پر عطش
این وسیله ای برای بودن است
این شکوه جاودانه است
این پلی میان دست ما
این دلی به سوی غربتست
من فرو فتاده از قفس
من رها شده چون ابر سرکشم
می چکم به خاک سخت سرد
می خورم به میله های این قفس
این صدا صدای آبهاست
این نوا نوای دادهاست
این پرنده را قفس بس است
این فرشته را ابد خس است
بشکن این سخت سر خیال خود
بفکن این شرابْ تلخْ رنج خویش!
تو همان به سرْ سپهرْ سایه ای
تو همان غرورْ سختْ واژه ای
تو نفس نفس ترانه ای
تو غزل غزل فسانه ای
راه این عطش خیال و داد نیست
درد این قفس نوای ساز نیست
غم مخور که آشیانه، لانه نیست
پر بکش که آسمان جای توست
مرغ بی قفس چو خو به آن گرفت
میله میله اش رنگ ارغوان گرفت
زنده به گور شدن افکارم را می بینم و زنده به گور شدن عقایدم!
دیگر باکی از زنده زنده مردنم نیست!
باکی از نبودنم نیست
آنچه داشتم رفت
آنچه که نداشتم، رفت
اکنون تنها من ماندم
منی بی صورت، بی سیما، بی روایت
کاش افکار را ادیسون به جای خدا خلق میکرد
تا آنزمان که افکارت بی سو شده بود، سرت را بر دیواری،درختی، جایی می کوبیدی تا چراغ بی نورش بشکند
دوباره چراغی نو
روزی نو
و افکاری نو
کاش انسان کلیدی داشت برای فرمت کردن
برای بازگرداندن تنظیمات اولیه به روز ساخت محصول
اما گویا محصول نیستیم
حاصلیم
حاصل یک رنج طولانی
حاصل یک دریغ و درد ظنز مانند، سخره گرفته شده و اشک آلود
ترکیب غریبیست این آدمیت که یت را خودش داده و آدمش را کسی دیگر
آخر این آشیست که یا شور شده و یا بی نمک!
آهای؟
کجایی؟
ترکیب ناقصی از من بیرون فرستادی
بی گارانتی
بی ضمانت تعویض
جنس بنجلی بود که به دلیل تحریم و هدفمندی، کم گذاشتی!
برای آدمیت من هم کم گذاشتی؟
لطفا مرا بازگردان، چه به صندوقچه عدم و چه به مرکز بازیافت با لیبل شادروان!
هِژِمونی مفهومی است برای توصیف و توضیح نفوذ و تسلط یک گروه اجتماعی بر گروهی دیگر، چنانکه گروه مسلط (هژمون) درجهای از رضایت گروه تحت سلطه را بهدست میآورد و با «تسلط داشتن به دلیل زور صرف» فرق دارد.
هژمون در روابط بینالملل که چیرگیخواهی، سیادت(طلبی) و استیلا(خواهی) هم گفتهشده، به وجود یک قدرت بدون رقیب جهانی که هیچ منازعی در سطح جهان نداشته باشد اطلاق میشود. برای مثال، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پشت سرگذاشتن یک دوره ده ساله فترت از سال ۲۰۰۱ میلادی و به دنبال حملات ۱۱ سپتامبر ایالات متحده آمریکا وارد مرحله هژمون شدهاست.
هژمونی از واژهٔ هژمون یونانی به معنای رئیس یا فرمانروا است و اشاره است به تسلط یا تفوّق کشوری بر کشورهای دیگر از طریق دیپلماسی یا تهدید به اطاعت و یا پیروزی نظامی. با اینحال این واژه اغلب به مفهوم مورد نظر “آنتونیو گرامشی” متفکّر مارکیست و نویسنده ایتالیایی به کار میرود که دلالت بر تسلّط و استیلای یک طبقه نه فقط از جنبه اقتصادی بلکه از تمام جنبههای اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک دارد. به نظر “گرامشی”، سلطهٔ سرمایه داران فقط به وسیلهٔ عوامل اقتصادی تأمین نمیشود. بلکه نیازمند قدرت سیاسی و نیز یک سیستم یا دستگاه عقیدتی یا ایدئولوژیک است که کارش فراهم کردن موجبات رضایت طبقه تحت سلطه است. این دستگاه در جوامع سرمایهداری عبارتند از نهادهای جامعه مدنی مثل دولت، أحزاب، کلیسا خانواده و حتی اتحادیههای کارگری. ثبات جوامع سرمایهداری نیز ناشی از سلطهٔ ایدئولوژیکی دستگاه حاکم بر طبقه کارگر است. “گرامشی” اعتقاد دارد که این سلطه نمیتواند کامل باشد، زیرا عقل سلیم که ناشی از تجربه نزدیک است، به طبقهٔ کارگر یک نوع آگاهی میبخشد که نقطهٔ مقابل آن، نوع آگاهی است که طبقهٔ سرمایهدار بر آن تحمیل میکند. به نظر “گرامشی” اگر این آگاهی انقلابی توسط روشنفکران تقویت شود به صورت یک نیروی کارآمد درمیآید. از نظر وی مبارزه طبقاتی تا حدود زیادی، کشمکش بین گروههای روشنفکری است که یکی در خدمت طبقه سرمایهدار و دیگری در خدمت طبقه کارگر است.
به عبارتی میتوانیم بگوییم، هژمونی اصطلاحی است که “گرامشی” آن را باب کرده تا چگونگی سلطهٔ یک طبقه بر طبقهٔ دیگر را به وسیلهٔ آمیزهای از وسائل سیاسی و ایدئولوژیکی وصف کند. با اینکه نیروی سیاسی (جبر) همواره دارای اهمیت است امّا نقش ایدئولوژی در تحصیل رضایت طبقات تحت سلطه حتی ممکن است از آن هم مهمتر باشد. موازنهٔ میان جبر و رضایت، از جامعهای به جامعهٔ دیگر فرق میکند؛ به طوری که اهمیّت دوّمی در جوامع سرمایهداری بیشتر است.
از نظر “گرامشی” دولت ابزار اصلی نیروی جبر است ولی تحصیل رضایت از راه سلطهٔ ایدئولوژیک به وسیلهٔ سایر نهادها محقق میشود. بنابراین هر چه قدرت جامعهٔ مدنی بیشتر باشد احتمال حصول سلطه با وسائل ایدئولوژیکی بیشتر است. و از طرفی نیز نامحتمل است که سلطه هرگز بتواند کامل باشد. به عنوان مثال در جامعه سرمایهداری معاصر، طبقهٔ کارگر آگاهی دوگانهای دارد که قسمتی از آن را ایدئولوژی طبقهٔ سرمایهدار تعیین میکند ولی قسمت دیگر آن انقلابی است و به وسیلهٔ تجاربی تعیین میشود که کارگران از جامعهٔ سرمایهداری دارند. و برای سرنگون کردن جامعهٔ سرمایهداری، کارگران باید نخست ایدئولوژی خود را که از آگاهی انقلابیشان سرچشمه میگیرد به حداکثر رسانند.
به طور کلی این واژه به مفهوم تسلّط و برتری است که عبارت است از چیرهدستی و مهارت بیشتر در امور دیپلماسی و روابط دیپلماتیک بین دولتها و برخی از پژوهشگران در مورد تفوّق نظامیگری نیز این واژه را به کار بردهاند که ظاهراً در اسناد و آرشیو خبری رسانههای جمعی اروپا و آمریکا در این زمینه سابقهٔ فراوان وجود دارد. حتّی نسبت به بنیادگراها نیز عدهای از این واژه استفاده کردهاند. بنابراین به لحاظ فرهنگهای سیاسی مختلف میتواند معانی دیگری نیز اراده شود.
گرامشی و نظریه هژمونی:
گرامشی در سال ۱۹۱۶ فعالیتش را به عنوان روزنامه نگار در مجله حزب سوسیالیست آغاز کرد و سال بعد عضو کمیته موقت حزب شد. در ژانویه سال ۱۹۲۲ که حزب کمونیست ایتالیا پایه گذاری شد، آنتونیو گرامشی هم عضو کمیته مرکزی آن بود. از ماه مه ۱۹۲۲ گرامشی به عنوان عضو حزب کمونیست ایتالیا به مسکو رفت و بیش از یک سال را (تا نوامبر ۱۹۲۳) در کشور شوروی گذراند. در همین دوران بود که در یکی از درمانگاه های محلی برای نخستین بار با گیلیا شاکت دیدار کرد _ که در آینده همسرش شد _ و پس از آن به عنوان رهبر حزب کمونیست به کشورش بازگشت. مشهور است که مفهوم هژمونی (برتری) را نخستین بار او در دوران حضورش در شوروی و به منظور تشریح جنبش سوسیال دموکرات روسیه، که از ۱۸۹۰ تا ۱۹۱۷ جریان داشت، به کار برد. در سی و پنج سالگی (یعنی ماه نوامبر ۱۹۲۶) گرامشی به جرم مخالفت با موسولینی بازداشت و روانه اردوگاه زندانیان سیاسی شد. در خلال محاکمه اش، موسولینی درباره او گفت: «نباید بگذاریم این مغز دیگر فکر کند.» در سال ۱۹۲۷ گرامشی به زندانی در میلان فرستاده شد و از آنجا به رم منتقل گردید. او به بیست سال حبس محکوم شده بود. در نامه ای که در همین دوران به خانواده اش نوشته گفته است که به سرانجام رساندن ایده هایی که تا همیشه پایدار باشند ذهنش را به ستوه آورده و برای پایان دادن به این ذهن مشغولی در حال سامان دادن به یک طرح نظام مند مطالعاتی است.
در سال ۱۹۲۹ بالاخره به گرامشی اجازه نوشتن دادند و هشتم فوریه این سال نخستین تاریخ در «دفترچه یادداشت های زندان» اوست. در خلال این سال ها او وقت خود را به مطالعه تاریخ ایتالیا و اروپا، زبان شناسی و تاریخ نگاری گذرانده بود. گرامشی حافظه حیر ت آوری داشت. در طول سال های زندان به او اجازه نمی دادند کتاب های کمونیستی بخواند و به این ترتیب هر نقل قولی که در نوشته هایش آورده، خصوصاً نقل قول های مربوط به آثار مارکس، عبارت است از تعبیراتی که (تقریباً به طور دقیق) به خاطر می آورده است. از سال ۱۹۳۰ گرامشی مجموعه بحث هایی را با سایر زندانیان کمونیست آغاز کرد اما اندیشه هایش در خصوص لزوم رویکرد دموکراتیک با سایر زندانیان سیاسی همخوانی نداشت. سرانجام در بیست و هشتمین روز آوریل ۱۹۳۷ آنتونیو گرامشی پس از سال ها رنج در ۴۶ سالگی از دنیا رفت و خواهرزنش، تاتیانا، هر ۳۳ کتاب او را به صورت قاچاق از زندان خارج کرد و آنها را با استفاده از مجاری سیاسی به مسکو فرستاد تا منتشر شوند.بر مبنای شایعه ای تاریخی _ دانشگاهی، گرامشی تمام نامه های مهم اش را (خصوصاً آنهایی را که به احساسات و نظرات سیاسی او مربوط می شده) خطاب به تاتیانا، خواهر همسرش گیالیا، نوشته است. در هر حال همین زن بود که نوشته های گرامشی را در برابر نسل های آینده گشود.
اما «ما از زندگی گرامشی چه می توانیم بیاموزیم؟»
به این سئوال به سه شکل می شود پاسخ داد:
۱- گرامشی کودکی دشواری داشت. او نه فقط قربانی سرمایه داری، به تعبیر بهتر بی عدالتی اقتصادی و اجتماعی اوایل قرن بیستم شد؛ بلکه خانواده اش به طرق گوناگون از نظام دیوان سالار (بوروکراسی) صدمه دیده بودند.
۲- او به جرم بیان افکارش گرفتار مکافاتی از سوی قدرت فاشیسم شد که مجبورش کرد تقریباً تمامی دوران حیات فکرش را در حبس بگذراند. در حقیقت، گرامشی هستی کوتاهش را به پیشگاه عقایدش پیشکش کرد.
۳- گرامشی نه فقط روشنفکر حائز اهمیتی در نظریه های مارکسیستی است، بلکه رهبر و سیاستمداری است که در عرصه نبرد اندیشه و عمل، هر دو، به مبارزه برخاست. می توان او را با لنین مقایسه کرد و نتیجه گرفت که او هم تجربه اش در کار رهبری حزب کمونیست را مورد توجه قرار داد و در همین چارچوب مفاهیم نظری و پیشنهادهایش در عرصه نظریه مارکسیستی را توسعه بخشید. در هر حال این مسئله که گرامشی هم نظریه پرداز بود و هم رهبر یک حزب سیاسی، در فهم تعابیر او _ خصوصاً زمانی که به نقش روشنفکران در جامعه می پردازیم _ بسیار حائز اهمیت است.
– ایده هایی از مارکس
درک نظریه گرامشی مستلزم مرور برخی مباحث و فرضیات پایه ای مارکسیسم است که عبارت باشند از:
الف) جبرگرایی اقتصادی:
مارکس می گفت تمام مسائل زندگی را «سرمایه» تعیین می کند. گردش پول است که روابط ما با سایر افراد، با طبیعت و با جهان را تحت تاثیر قرار می دهد. اهداف و اندیشه های ما محصول ساختارهای مالکیت اند. هر فعالیت فرهنگی (به گسترده ترین معنای کلمه) را می توان به ترجمانی مستقیم یا غیرمستقیم از برخی پیام های اقتصادی مقدم و مسلط تقلیل داد.انسان ها درمی یابند که در دامن فرآیندی که مستقل از اراده آنهاست زاده شده اند و نظارتی بر آن ندارند. نمی توانند به دنبال فهم آن باشند و کنش های خود را با توجه به آن سامان دهند.
ب) نزاع طبقاتی:
این مفهوم بدین معناست که تنها در صورتی می توان پویایی هر جامعه را درک کرد که آن جامعه را نظامی بدانیم که در آن نظام ایده های غالب از سوی طبقه مسلط تدوین شده است و هدف آن ایده ها تامین نظارت این طبقه بر طبقه کارگر است. طبقه کارگر _ که مورد بهره برداری طبقه حاکم بوده _ سرانجام می کوشد این وضعیت را (از طریق انقلاب) تغییر دهد و علاوه بر ایده های مطلوب خود، سازمان سیاسی و صنعتی مورد پسند خود را نیز پدید آورد.
ج) روبنا/زیربنا
تلقی مارکس از جبرگرایی اقتصادی جامعه را به دو لایه یا سطح تقسیم می کند: زیربنا و روبنا.زیربنا همان بخشی است که همه چیز بر زمینه آن رشد می یابد و مرکب است از تولید مادی، پول، کالاها، روابط تولید و عرصه توسعه نیروهای تولیدی؛ یعنی همان جهان ملموس و آشکار، به علاوه روابطی اقتصادی که محصول سرمایه است.روبنا، که زیربنا آن را تعیین می کند، بخشی است که در آن می توان نهادهای سیاسی و ایدئولوژیک، روابط اجتماعی، فرهنگ ها، آرزوها، رویاها و روحیات را یافت؛ یعنی همان جهان جان های حاصل از سرمایه.
مارکس روبنا را به سه معنا به کار می برد:
یکی اظهارات قانونی و سیاسی که نشان دهنده رابطه موجود تولید است؛دوم صورت های آگاهی که بیانگر نگاه خاص طبقه به جهان است؛و سوم فرآیندهایی که در آنها انسان نسبت به تعارض های بنیادی اقتصادی آگاهی می یابد و به مبارزه با آنها برمی خیزد تا کار را یکسره کند.
نکته ای که اینجا باید یادآور شد آن است که به باور عموم مارکس این رابطه یکسویه میان اقتصاد (زیر) و اندیشه (رو) را نظامی استوار و انعطاف ناپذیر می داند. اما در حقیقت این مسئله در کتاب های مارکس و انگلس چندان روشن نیست. با وجود این می توان تقریباً تمامی مولفان مارکسیست را (خصوصاً آنها که با مفاهیم فرهنگی سروکار دارند) کسانی دانست که تلاش می کنند این وابستگی را پویاتر تصور کنند و بپذیرند که تحلیل تاریخ به همان اندازه که مستلزم ملاحظات اقتصادی است، به رویکردهای فرهنگی هم نیاز دارد.
– مفهوم هژمونی (برتری)
تود گیتلین در مقاله ای با عنوان «ایدئولوژی زمان اول: فرآیند هژمونی در سرگرمی تلویزیون»، که در سال ۱۹۹۴ در کتابی به نام «تلویزیون از منظری انتقادی» ازسوی انتشارات دانشگاه کمبریج منتشر شده، می نویسد: «این گرامشی بود که در سال های آخر دهه ۱۹۲۰ و در طول دهه بعد از آن، همزمان با ظهور فاشیسم و شکست جنبش های طبقات کارگر اروپای غربی، دست به بررسی این مسئله زد که چرا طبقه کارگر ضرورتاً انقلابی نبود و در حقیقت تسلیم فاشیسم شد.»گرامشی می خواست مارکسیسم را از شر جبرگرایی اقتصادی برهاند و قدرت تبیینی آن را با عنایت به نهادهای روساختی توسعه بخشد. به همین خاطر او تصور می کرد که:
۱ _ نزاع طبقاتی همواره باید اندیشه ها و ایدئولوژی ها را هم درگیر خود سازد، زیرا این اندیشه ها هستند که انقلاب را پدید می آورند یا از آن ممانعت می کنند.
۲ _ او بر نقشی که عاملان انسانی در تغییر تاریخی ایفا می کردند تأکید داشت و معتقد بود: بحران های اقتصادی به خودی خود نخواهند توانست سرمایه داری را سرنگون کنند.
۳ _ گرامشی بیشتر دیالکتیکی می اندیشید تا جبرگرایانه. او می کوشید نظریه ای بنا کند که خودمختاری، استقلال و اهمیت فرهنگ و ایدئولوژی در آن به رسمیت شناخته شده باشد.دومینیک استریناتی در کتاب «درآمدی بر نظریه های فرهنگ عامه» که در سال ۱۹۹۵ از سوی انتشارات راتلج منشتر شده، در این باره می نویسد: «گروهی معتقدند در نظریه گرامشی گروه های تابع اندیشه ها، ارزش ها و رهبری گروه غالب را نه به این خاطر که جسماً و روحاً مجبور به این کارند و نیز نه به خاطر القاهای ایدئولوژیک، بلکه به این خاطر می پذیرند که استنتاجات عقلانی خودشان حکم می کند چنین کنند. اما این تفسیر و تلقی از نظریه گرامشی محل مناقشه است.»
در حقیقت از نظر گرامشی، هژمونی (برتری) بورژوازی مبتنی بر دو حقیقت است که هر دو به یک اندازه اهمیت دارند: یکی غلبه اقتصادی و دیگری رهبری روشنفکرانه (فکری) و اخلاقی.
اما معنای دقیق هژمونی (برتری) چیست؟
استریناتی در کتابش می نویسد: «گروه های غالب در جامعه، که نه صرفاً اما در اصل عبارتند از گروه های حاکم، غالب بودن خود را با تأمین «رضایت خودجوش» گروه های تابع تداوم می بخشند. این گروه های تابع هم عبارتند از همان طبقات کارگر. تأمین رضایت خودجوش گروه های تابع نیز از طریق مبادله آگاهی سیاسی و ایدئولوژیک صورت می گیرد که پیونددهنده گروه های غالب و مغلوب به یکدیگر است.»به این ترتیب برای دانستن مفهوم هژمونی باید به نکات زیر توجه کرد:
– طبقه ای موفق شده سایر طبقات جامعه را وادارد اخلاق و ارزش های سیاسی _ فرهنگی او را بپذیرند.
– فرض مقدماتی مفهوم هژمونی، رضایت (موافقت) ساده ای است که اکثریت جمعیت آن را از خود بروز می دهند و جهت گیری اش را قدرت تعیین می کند.
– البته این رضایت یا توافق همواره صلح آمیز نیست و شاید زور و اجبار فیزیکی را با انگیزه فکری، اخلاقی و فرهنگی درهم آمیزد.
– هژمونی را می توان همان «فهم مشترک» دانست که عبارت است از جهانی فرهنگی که در آن جهان ایدئولوژی غالب گسترش یافته است.
– هژمونی تقریباً همان چیزهایی است که از نزاع های اجتماعی و طبقاتی سربرآورده و اذهان مردم را تحت تأثیر خودش شکل بخشیده است.
– هژمونی مجموعه ای از ایده هاست که به وسیله آن ایده ها گروه های غالب می کوشند موافقت گروه های پایین را نسبت به رهبری خود تأمین کنند.
در نهایت، به تعبیر راجر سیمون در کتاب «درآمدی بر اندیشه سیاسی گرامشی» هژمونی عبارت است از «اعمال طبقه سرمایه دار یا نمایندگان آنها به منظور نیل به قدرت دولتی و حفظ آن در درازمدت.»
حال پرسش آن است که «آیا می توان هژمونی را استراتژی منحصر به طبقه بورژوازی دانست؟» در پاسخ باید گفت نه. در حقیقت طبقه کارگر هم می تواند هژمونی خود را به عنوان استراتژی ای برای کنترل دولت توسعه بخشد. با این وجود گرامشی معتقد بود تنها راهی که طبقه کارگر برای دست یافتن به این کنترل دارد، توجه به منافع سایر گروه ها و نیروهای اجتماعی و یافتن راه های تلفیق آنها با منافع خویش است.طبقه کارگر اگر می خواهد برتر باشد (یعنی به هژمونی دست یابد) باید که صبورانه شبکه ای حاصل از اتحاد با اقلیت های اجتماعی فراهم آورد. این ائتلاف های جدید نیز باید به نوبه خود، خودمختاری جنبش را محترم بدارند تا هر گروه بتواند سهم خاص خود را در حرکت به سوی جامعه جدید سوسیالیست تدارک ببیند.طبقه کارگر _ که به طور طبیعی تعارضاتی با طبقه اصلی جامعه دارد _ باید بکوشد به نحوی که نهایتاً منجر به شدت یافتن اراده جمعی ملت شود، این تعارضات را با نزاع های عام دموکراتیک وحدت بخشد.اما در طول زمان طبقه برتر چگونه ایدئولوژی خود را حفظ می کند؟ هژمونی به صورت پایدار دستخوش تنظیم مجدد و مبادله دوباره است. البته گرامشی معتقد بود این مسئله را هرگز نمی توان بدیهی انگاشت. در حقیقت در طول مرحله پساانقلابی (یعنی زمانی که طبقه کارگر کنترل را به دست گرفته) رهبری هژمونیک کارکرد خود را از دست نمی دهد، بلکه ویژگی اش تغییر می کند.به عبارت دیگر، گرامشی دست به توصیف دو گونه متفاوت از کنترل اجتماعی می زد:
یکی کنترل اجباری که از طریق اعمال زور مستقیم یا تهدید به آن اعمال می شود و دولت زمانی که درجه رهبری هژمونیکش پایین آمده یا شکننده شده به آن نیاز دارد.دوم کنترل مبتنی بر رضایت طرفین که زمانی ظاهر می شود که افراد انقلابی جهان بینی گروه غالب را می پذیرند (این همان رهبری هژمونیک است).در واقع طبقه برتر از خلال این دو شیوه کنترل هژمونی خود را حفظ می کند.
اما اگر هژمونی غالب می تواند جای خود را به هژمونی جدیدی بدهد، فرآیند این جایگزینی و جهش چگونه است؟ در پاسخ باید گفت گروه های مغلوب، متناوباً دست به توسعه بحرانی ارگانیک می زنند که در واکنش به آن بحران گروه حاکم شروع می کند به متلاشی کردن فرصت های طبقه مادون؛ یعنی فرصت برای تعالی بخشیدن به محدودیت های خود و فراهم ساختن جنبش وسیعی که قادر است نظم موجود را به چالش بکشد و به هژمونی دست یابد. اما اگر فرصت مورد بهره برداری قرار نگیرد، تعادل نیروها به نفع طبقه غالب که هژمونی اش را بر پایه الگوی تازه اتحاد دوباره تثبیت کرده، تغییر مسیر خواهد داد.
ریموند ویلیامز در کتابی که به سال ۱۹۷۷ با عنوان «مارکسیسم و ادبیات» منتشر کرد، در این باره نوشته است: «به خلاف پیش بینی مارکس، کلید تغییرات اجتماعی «انقلابی» در جوامع مدرن، وابسته به بیداری خود به خودآگاهی طبقه منتقد نیست، بلکه مقدمتاً منوط است به شکل گیری اتحاد جدیدی از منافع، یعنی هژمونی جایگزین یا «منافع تاریخی» که تاکنون جهان بینی منسجم و خاص خود را توسعه بخشیده است.»
اما آیا خشونت تنها راه برانداختن هژمونی غالب است؟ گرامشی می گوید نه. چرا که برای به چالش کشیدن هژمونی غالب باید دست به عمل سیاسی زد. برای درک بیشتر این مسئله باید به تفاوتی که گرامشی میان دو استراتژی سیاسی متفاوت قائل است توجه کرد. او می گوید به منظور تسلیم کردن هژمونی غالب و ساختن جامعه سوسیالیستی دو استراتژی مختلف مورد استفاده قرار می گیرند: یکی جنگ مانور و دیگری جنگ موقعیت.
جنگ مانور حمله مقدماتی است. هدف اصلی اش پیروزی فوری است و خصوصاً برای جوامع دارای قدرت دولتی تمرکزگرا و غالب توصیه می شود که در کار توسعه یک هژمونی قوی در جامعه مدنی ناموفق بوده اند (مثلاً انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷).
جنگ موقعیت نبردی طولانی مدت است که مقدمتاً در نهادهای جامعه مدنی روی می دهد و در مرحله دوم آن نیروهای سوسیالیست به جای اینکه صرفاً سرگرم رقابت اقتصادی و سیاسی باشند، کنترل را از خلال نبرد فرهنگی و ایدئولوژیکی به دست می گیرند. این جنگ خصوصاً برای جوامع لیبرال دموکرات سرمایه داری غربی توصیه می شود که دولتی ضعیف اما هژمونی ای قدرتمند دارند (مثلاً ایتالیا). چنین کشورهایی جوامع مدنی پیچیده تر و گسترده تری دارند که استراتژی طولانی تر و پیچیده تری را ایجاب می کند.استریناتی در این باره می نویسد: «نیروهای انقلابی بایستی قبل از دولت، جامعه مدنی را مورد توجه قرار دهند و در واقع ائتلافی از گروه های مخالف را سازمان دهند که غلبه هژمونیک را از آن خود کرده است.»
با این پیش زمینه مفاهیم فرهنگ و ایدئولوژی را می توان از نو تعریف کرد.فرهنگ فراین اجتماعی کاملی است که در آن زنان و مردان تعریف می شوند و زندگی خود را شکل می بخشند.ایدئولوژی نظامی از معانی و ارزش هاست که مبین منافع طبقاتی ویژه ای است. ایدئولوژی فرمی است که در آن آگاهی بیان می شود و تحت کنترل قرار می گیرد. به تعبیر ریموند ویلیامز، ایدئولوژی «تفسیر نادرستی است از چگونگی جهان». ویلیامز در کتابی که پیش از این ذکرش رفت می نویسد: «هژمونی از فرهنگ فراتر می رود. در واقع هژمونی مقدمتاً این گونه تعریف می شود که بر وابستگی کلیت فرآیند اجتماعی به توزیع خاص قدرت و اثرگذاری پافشاری می کند. این سخن که انسان ها تماماً جنبه های زندگی شان را خود تعیین می کنند و شکل می بخشند فقط در شرایط انتزاعی صحیح است. در حالی که در جوامع واقعی نابرابری های خاصی در ابزار وجود دارد که منجر به نابرابری در ظرفیت و لاجرم نابرابری در قدرت شناخت خود این فرآیند می شود. در جامعه طبقاتی این نابرابری ها قبل از هر چیز میان طبقات دیده می شود. به همین ترتیب است که گرامشی شناخت سلطه و سلطه پذیری را مقدم بر تمام ضرورت ها می داند. لذا با توجه به تمامی این موارد می توان نتیجه گرفت که در درجه اول طبقه ای وجود دارد که ایدئولوژی مشخص و ملموسی را «می سازد». این ایدئولوژی مبتنی بر منافع مشخص و ملموس آن طبقه است و چون روابط سرمایه دارانه تاثیر اجتناب ناپذیری به او بخشیده اند، بر مابقی جامعه مستولی خواهد شد. مجموعه این ایده ها هژمونی ای را پدید خواهد آورد که آن را می توان هسته مرکزی فرهنگ دانست. اگر این مفروضات درست باشند، باید نتیجه گرفت که رسانه ها ابزارهایی هستند که ایدئولوژی غالب را به صورت بخش مکمل و ضروری محیط فرهنگی توضیح می دهند.
منابع:
Wikipedia contributors, “Hegemony,” Wikipedia, The Free Encyclopedia, http://en.wikipedia.org/w/index.php?title=Hegemony&oldid=251816725 (accessed November 18, 2008).
فرهیخته، شمسالدین؛ فرهنگ فرهیخته، تهران، زرّین، ۱۳۷۷، چاپ اوّل، ص ۷۳۹.
علیرضا، دائرهالمعارف تطبیقی علوم اجتماعی، تهران، کیهان، ۱۳۷۷، چاپ اول، صص ۵۶۹ –
شایانمهر، آبرکراجی، نیکلاس، رهیل، استفن و ترنر و برایان اس؛ فرهنگ جامعهشناسی، حسن پویان، تهران، چاپخش، ۱۳۶۷، چاپ اوّل، ص ۱۷۶.
تونی فیتز جرالد – ترجمه حامد یوسفی
نکته: مطالب فوق منعکس کننده نظرات این سایت نمی باشد و صرفا گردآوری مطالبی پیرامون موضوع فوق بوده است.
پروردگار من
گلویم تشنه چاقوی توست…
شاهرگم . آن سیاه خونی که ریشه در تاریکی افکارم دوانده
بزن تا آنچه که هست از درون تهی گردد
اکنون تنها به تیزی آن چاقو امیدم هست
ابراهیمم باش؛ اسماعیلت می شوم
مشتاقتر از اسماعیل
مطیع تر از ابراهیم
ابراهیمم باش؛ اسماعیلت می شوم…
«الف.م.صبا»
پ ن: این شعر را در واپسین روزهایی که در ایران بودم نگاشتم. دیشب (۱۵ آذر ۹۴) در بستر خواب٬ اندکی مانده به ۵ سال سرگردانی؛ ناخودآگاه به زمزمه این شعر مشغول شدم. نمی دانم شاید موعد قربانگاه است.
در زیر یک نگاه کوتاه به تعریف هر یک از ایدئواوژی های اصلی اقتصادی و سیاسی پرداخته شده است. مجموعه ای خلاصه شده از سایت ویکی پدیا.
آنارشیسم
اقتدارگریزی یا آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعهای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست میداند که بهترین شکل آن ایجاد گروههای خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعهای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمانیافته بهتر خواهد شد و گروههای داوطلب میتوانند بهتر از دولتهای کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیستها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت میدانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است). آنارشیسم خود زیرنحلههای پرشماری دارد، که جز در یکی دو اصل بنیادین شباهت چندانی با هم ندارند. این خود تا حدی خاسته از ماهیت آنارشیسم است که وجود خویشتن را در نفی و مخالفت میجوید. ماهیت آزاد و غیرمتمرکز آنارشیستها، در سازماننیافتگی نسبی تشکیلات ایشان پیداست. ایشان ضمن التزام به اصول بنیادین آنارشیسم در تفسیر این اصول و به فعلیت درآوردن آنها اختلافهای اساسی دارند. مهمترین این اصلهای بنیادین چنان که پیشتر گفته شد، نفی حکومت است؛ یعنی عصارهٔ تفکر آنارشیستی تأکید بر آزادی فرد است. این تأکید منجر به تقبیح و مخالفت با هر گونه اقتدار بیرونی (خاصه حکومت) که مانعی در رشد و تعالی آزاد فرد تلقی میشود، میگردد.
–
تئوکراسی دینسالاری (به انگلیسی: Theocracy) به نوع خاصی از حکومت گفته میشود که در آن اصالت به قوانین دینی و فرد روحانی داده شدهاست، و نوعی حکومت است که در آن «خدا» مبنای سیاسی یک مملکت است و مملکت توسط نمایندگان مدعی خدا در رأس امور اداره میگردد.
بدین ترتیب مذهب غالب اصلیترین تعیینکنندهٔ خط و مشی اداره جامعه در نظام دینسالار است. دینسالاری در تاریخ اسلام نیز به کرات ظاهر گردیده است. امروزه، از میان ۱۹۲ عضو سازمان ملل متحد، ایران تنها کشوری است که بنا و اساس آن بر مبنای دینسالاری میباشد.
–
دِموکراسی دِموکراسی یا مردمسالاری، (به انگلیسی: Democracy) یک روش حکومتی است برای مدیریت کم خطا بر مردم حق مدار که در آن مردم، نه فرد یا گروهی خاص، حکومت میکنند. گونههای مختلف دموکراسی وجود دارد.میان انواع گوناگون مردمسالاری، تفاوتهای بنیادین وجود دارد. بعضی از آنها نمایندگی و قدرت بیشتری در اختیار شهروندان می گذارند. در هر صورت اگر در یک دموکراسی، قانون گذاری دقیق برای جلوگیری از توزیع نا متوازن قدرت سیاسی صورت نگیرد (برای مثال تفکیک قوا)، یک شاخه نظام حاکم ممکن است بتواند قدرت و امکانات زیادی را در اختیار گرفته و به آن نظام دموکراتیک لطمه بزند. از «حکومت اکثریت» به عنوان خاصیت اصلی و متمایز کننده دموکراسی نام برده می شود. در صورت عدم وجود حاکمیت مسؤلیت پذیر، ممکن است که حقوق اقلیتهای جامعه مورد سؤ استفاده قرار گیرد (که در آن صورت به آن دیکتاتوری اکثریت می گویند.) از اصلیترین روندهای موجود در دموکراسیهای ممتاز می توان به وجود رقابتهای انتخاباتی عادلانه اشاره کرد. علاوه بر این، آزادی بیان، آزادی اندیشه سیاسی، و مطبوعات آزاد از دیگر ارکان اساسی دموکراسی هستند که به مردم اجازه می دهند تا با آگاهی و اطلاعات بر حسب علاقه شخصی خود رای بدهند.
–
فاشیسم
فاشیسم یک نظریه سیاسی رادیکال و ملی گرایانه و نوعی نظام حکومتی خودکامهاست که نخست بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۳ در ایتالیا و به وسیله موسولینی رهبری شد. این واژه بعدها در مفهوم گستردهتری به کار رفت و به دیگر رژیمهای دست راستی که دارای ویژگیهای مشابهی بودند، اطلاق شد.
فاشیسم، از لحاظ نظری محصول توسعه نظری نژادباوری و امپریالیسم اروپایی بود، و از نظر اجتماعی محصول بحرانهای اقتصادی و اجتماعی پس از جنگ جهانی اول. ولی با شکست کلی آن در جنگ جهانی دوم، از اعتبار افتاد. پس از جنگ، برخی حزبهای نوفاشیست در اروپا پدید آمدند (از جمله حزب نوفاشیست ایتالیا) ولی توفیقی چندان بدست نیاوردند. در قارههای دیگر نیز رژیمهایی با ایدئولوژی فاشیستی پدید آمدند، مانند پرونیسم در آرژانتین به رهبری خوان پرون (۱۸۹۵-۱۹۷۴) که در ۱۹۴۵-۱۹۵۰ دیکتاتور آرژانتین بود. اما پرونیسم آرژانتین با فاشیسم ایتالیا تفاوتهای مهمی داشت، از جمله اینکه سیاست خارجی تجاوزگرانه نداشت و در داخل نیز به بهزیستی طبقهکارگر توجه خاص داشت.
–
تکنوکراسی
فنسالاری (به انگلیسی: Technocrac، در اصطلاح به حکومت تکنیک اطلاق شدهاست که در آن نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی باید بوسیلهٔ صاحبان فن اداره شود. به دیگر سخن فنسالاری به مفهوم هواداری از رهبری ارباب فن است که بر ماشینیسم و دانش فنی و مهارتهای فناورانه تکیه دارد و همانها یعنی مهندسان، دانشمندان و تکنوکراتها باید فعالیتهای اقتصادی و سیاسی را رهبری کنند.
نهضتی بنام فنسالاری در سال ۱۹۳۲ در آمریکا بوجود آمد که مرکز آن دانشگاه کلمبیا بود. در بحبوحهٔ بحران بزرگ اقتصادی آمریکا که اقتصاددانان و سیاستمداران از غلبهٔ بر آن عاجز بودند گمان میرفت که شاید مهندسان و فن سالاران قادر به مهار آن باشند. در واقع این نهضت واکنش رکود بزرگ بود. از آن پس حکومت ارباب فن هوادار جندانی نیافت و این عقیده رایج شد که مغزها و دستهای تکنوکراتها هر اندازه که خوب چرخهای فناوری جدید را بچرخاند دلیل آن نیست که بتواند چرخهای حکومت را هم به خوبی به گردش در آورند. به ویژه که در عصر ما فناوری خود به سبب داشتن عارضههای منفی مورد انتقاد و نکوهش برخی از متفکران اجتماعی قرار گرفتهاست.
–
مارکسیستم
مارکسیسم (Marxism) مکتبی سیاسی و اجتماعی است که تحت تأثیر اندیشههای کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی در اواخر قرن نوزدهم پیدا شد. فردریش انگلس نیز از شکلدهندگان مهم به اندیشه مارکسیسم بودهاست و مارکسیستها با اصول کلی اندیشه او نیز موافق هستند.
اساس مارکسیسم آن طور که در «مانیفست کمونیست» (نوشته مارکس و انگلس) بیان شدهاست بر این باور استوار است که تاریخ جوامع تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بودهاست و در دنیای حاضر دو طبقه، بورژوازی و پرولتاریا وجود دارند که کشاکش این دو تاریخ را رقم خواهد زد.
میان مارکسیستهای مختلف، برداشتهای بسیار متفاوتی از مارکسیسم و تحلیل مسائل جهان با آن موجود است اما موضوعی که تقریباً همه در آن توافق دارند: «واژگونی نظام سرمایهداری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و لغو کار مزدی و ایجاد جامعهای بی طبقه با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان ازخودبیگانگی انسان» است. (که کمونیستها معتقدند در جهان سرمایهداری ناگزیر است)
مارکس و انگلز همانند بقیه سوسیالیستها، تلاش کردند تا به کاپیتالیسم و سیستمهایی که در جهت به خدمت گرفتن کارگران پایه ریزی شده بودند خاتمه دهند. در حالی که سوسیالیستها در آغاز راه به دنبال اصلاحات اجتماعی بلند مدت بودند، مارکس و انگلز معتقد بودند که انقلاب اجتماعی اجتناب ناپذیر بوده و تنها مسیر ممکن به سوی سوسیالیسم است.
–
مارکسیسم-لنینیسم
مارکسیسم-لنینیسم همانطور که از نامش پیداست به نوعی طرفداری از اندیشهٔ مارکسیستی و تعبیر آن توسط ولادیمیر لنین (لنینیسم) اشاره میکند.
اما در عمل جریانات بسیار مختلف و گهگاه مخالف همدیگر خود را «مارکسیست-لنینیست» نامیدهاند. برای مثال مارکسیست-لنینیستها میتوانند طرفدار استالین یا مائو باشند یا نباشد.
بعضی جریانات مائوئیستی خود را مارکسیست-لنینیست-مائوئیست و یا طرفدار «مارکسیسم-لنینیسم-اندیشهٔ مائو تسه دون» میدانند.
–
کمونیسم
کمونیسم (به انگلیسی: Communism) یک ایدئولوژی است که میکوشد بر اساس مالکیت مشترک روشها و ابزارهای تولید و در غیاب مالکیت خصوصی یک سازمان اجتماعی ضد دولتگرایی فاقد طبقههای اجتماعی را ترسیم کند. کمونیسم را شاخهای از مکتب سوسیالیسم میدانند.
اشکال اولیه سازمانهای اجتماعی انسانی در مکتب مارکسیسم به «کمون اولیه» مشهور است. با این وجود، کمونیسم یک نوع سازمان اجتماعی را ترسیم میکند. در میان کمونیستها مکتبهای جدیدی شکل گرفتهاست که میتوان به مائوئیسم، ترتئوئیسم، کمونیسم مشورتی، لوگزامبورگیسم، کمونیسم آنارشیست، کمونیسم مسیحی و در نهایت انواع جریانهای کمونیسم چپ اشاره کرد که دارای تنوع فروانی است. با این وجود، بقایای مختلف اتحاد جماهیر شوروی (که منتقدان آن را «استالینیسم» مینامند) و تفسیر مائویی مارکسیسم-لنینیسم شاخه ( مکتب) جدیدی از کمونیسم را تشکیل دادهاند که در قرن بیستم که ابزار قدرت اصلی کمونیسم در روابط بینالملل محسوب میشد شاخه ترتئوئیسم دارای چنین قدرت متمایزی نیست.
کارل مارکس معتقد است برای تبدیل یک جامعه از وضعیت تولید سرمایه داری به حالت تولید کمونیسم، میبایست دوران گذری را طی کرد و این امر به یکباره امکان پذیر نیست، مارکس این دوران گذر را دیکتاتوری پرولتاریای انقلاب کمونیست مینامد. جامعه کمونیستی مورد نظر مارکس که از کاپیتالیسم برمیخیزد هرگز در عمل تحقق نیافته و به صورت نظری باقی مانده است؛ و در واقع مارکس درباره خصوصیات جامعه کمونیستی صحبت زیادی نکردهاست. با این وجود، اصطلاح «کمونیسم»، مخصوصاً وقتی با کاپیتالیسم همراه شود بیشتر به رژیمهای سیاسی و اقتصادی تحت سلطه احزاب کمونیست اشاره میکند که مدعی هستند نماینده دیکتاتوری پرولتاریا (طبقه کارگر) میباشند.
در اواخر قرن ۱۹، نظریات مارکس احزاب سوسیالیست را در سراسر اروپا به طور گستردهای فعال کرد اما در نهایت سیاستهای این احزاب در مسیر کاپیتالیسم «اصلاحی» شکل گرفت و نه در جهت براندازی آن. تنها استثنا در این مورد حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه بود. یکی از شاخههای این حزب که به بولشویک معروف است لنین بود، پس از سرنگون کردن دولت موقت روسیه در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به قدرت رسید.
در سال ۱۹۱۸، نام این حزب به حزب حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی تغییر کرد که این عمل بر اختلاف میان کمونیسم و دیگر شاخههای سوسیالیسم دامن زد.
پس از پیروزی انقلاب اکتبر در امپراتوری روسیه بسیاری از احزاب سوسیالیست در اکثر کشورهای جهان به احزاب کمونیست تبدیل شدند که درجه اطاعتپذیری آنها از حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروری متفاوت بود. پس از جنگ جهانی دوم، کمونیستها در اروپای شرقی به قدرت رسیدند و در سال ۱۹۴۹، حزب کمونیست چین (CPC) توسط مائو زدونگ در جمهوری خلق چین تاسیس شد، این حزب در ادامه، مسیر ایدئولوژیکی رشد کمونیستی خود را به گونهای متفاوت طی کرد. در میان کشورهای جهان سوم که دولتهای طرفدار مکتب کمونیسم تشکیل دادند میتوان به دولتهای کشورهای کوبا، کره شمالی، ویتنام شمالی ، لائوس، آنگولا، و موزامبیک اشاره کرد.
از اوایل دهه ۱۹۷۰، اصطلاح « یوروکمونیسم» وارد عرصه سیاست شده که به آن دسته از سیاستهای احزاب کمونیست در اروپای غربی اشاره میکرد که به دنبال سنت شکنی و نقد حمایت بی قید و شرط از اتحاد جماهیر شوروی بود. این احزاب در ایتالیا و فرانسه فعالیت سیاسی زیادی داشتند و وزنههای انتخاباتی مهمی محسوب میشدند.
یک گرایش ضد کمونیسم و ضد جنگ سرد در ایالات متحده وجود دارد. با این وجود در بسیاری از مناطق آفریقای جنوبی و آمریکای مرکزی احزاب کمونیست و حرکتهای کمونیستی مختلف قدرت زیادی دارند.
در اواخر دهه ۱۹۸۰، با زوال دول کمونیستی و اروپای شرقی و با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ۸ دسامبر ۱۹۹۱ قدرت کمونیسم در اروپا کاهش چشمگیری داشت. با این وجود هنوز حدود یک چهارم جمعیت جهان در کشورهای کمونیستی و بخصوص جمهوری خلق چین زندگی میکنند.
–
فمینیسم
فمینیسم باور داشتن به حقوق زنان و برابری سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی زن و مرد است. فمینیسم مباحثهای است که از جنبشها، نظریهها و فلسفههای گوناگون تشکیل شدهاست که در ارتباط با تبعیض جنسیتی هستند و از برابری برای زنان دفاع کرده و برای حقوق زنان و مسایل زنان مبارزه میکند.
واژهٔ فمینیسم را نخستین بار شارل فوریه، سوسیالیست قرن نوزدهمی برای دفاع از جنبش حقوق زنان به کار برد.
فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای فلسفی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا در زمینه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف به تحدید نابرابریهای جنسیتی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست. فمینیسم عمدتاً از ابتدای قرن ۱۹ پدید آمد. زمانی که مردم به طور وسیع این امر را پذیرفتند که زنان در جوامع مرد محور، سرکوب میشوند.
در طی یک قرن و نیم، جنبش رو به رشد زنان هدف خود را تغییر ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی مبتنی بر تبعیض جنسیتی علیه زنان قرار دادهاست.
فمینیستهای اوّلیه را به اصطلاح «موج اوّل» مینامند. نهضتهای حقطلبانه زنان تا سال ۱۹۶۰ جزء موج اوّل هستند. اوّلین آثار زنان در این موج از نقش محدود زنان انتقاد میکنند، بدون اینکه لزوماً به وضعیت نامساعد آنان اشاره کرده و یا مردان را از این بابت سرزنش کنند. موج اوّل فمینیستی با روشنگریهای مری ولستون کرافت و بیانیه ۳۰۰ صفحهایاش در سال ۱۷۹۲ در انگلستان آغاز شد.
این جنبش در طول سالهای بعد، با ظهور موج دوم فمینیسم و موج سوم فمینیسم کاملتر شد. فمینیسم سعی میکند تا ضمن درک دلایل نابرابریهای موجود، تمرکز خود را به سیاستهای جنسیتی، معادلات قدرت و جنسیت معطوف نماید.
موضوعهای کلّی مورد توجه فمینیسم تبعیض، رفتار قالبی، شیءانگاری، بیداد و مردسالاری/پدرسالاری هستند. فعّالان فمینیست به مواردی مانند برابری جنسیتی، حقوق تولیدمثلی، خشونت خانگی، برابری دستمزد، آزار جنسی، و تبعیض جنسیتی میپردازند.
جوهرهٔ فمینیسم آن است که حقوق، مزیتها، مقام، و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند. به رغم اینکه بسیاری از رهبران فمینیسم زنان بودهاند ولی این بدان معنا نیست که تمام فمینیستها زن بودهاند/هستند.
تمام فمینیستها به اصل موضوع تلاش برای احقاق حقوق زنان معتقد هستند، ولی در مورد علل این ستمدیدگی و روشهای مبارزه با آن اختلاف وجود دارد و همین مسأله موجب همراهی فمینیسم با پسوندهای متفاوت شدهاست.
فمینیسم (به عنوان جنبش اصالت زنان) بخشی از پدیده یا جنبش توجه به دیگری یا اصالت دیگری است، جنبشی که در قلمرو نژاد، قومیت و جنسیت پدیدار شد. فمینیسم در عین حال توجّهبرانگیزترین بخش این جنبش نیز هست که روایتهای مختلفی چه در جهت موافق و چه در جهت مخالف دارد.
–
کانسرواتیسم
محافظهکاری یک واژهٔ کلی برای جهانبینیهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی است که هدف اصلی آن نگهداری جامعه و ارزشهای موجود است.
برابر مفهوم محافظهکاری در زبانهای اروپایی conservatism است که از واژهٔ لاتین conservare گرفته شده و معنای آن حفظ و نگهداری است.
این مسلک به صورت عمدهای در تضاد با مسلکهای رادیکال تعریف میگردد.
–
لیبرالیسم
لیبرالیسم (به انگلیسی: Liberalism) به آرایه وسیعی از ایدهها و تئوریهای مرتبط دولت اطلاق میشود که آزادی شخصی را مهمترین هدف سیاسی میداند. لیبرالیسم مدرن در عصر روشنفکری ریشه دارد. به صورت کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تأکید دارد. شاخههای مختلف لیبرالیسم ممکن است سیاستهای متفاوتی را پیشنهاد کنند، اما همه آنها به صورت عمومی توسط چند قاعده متحد هستند، از جمله گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان، محدود کردن قدرت دولتها، نقش قانون، تبادل آزاد ایدهها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک سیستم شفاف دولتی. همه لیبرالها -همینطور بعضی از هواداران ایدئولوژیهای سیاسی دیگر – از چند فرم مختلف دولت که به آن لیبرال دموکراسی اطلاق میشود، با انتخابات آزاد و عادلانه و حقوق یکسان همه شهروندان توسط قانون، حمایت میکنند.
–
اسلامیسم
اسلامگرایی(به انگلیسی: Islamism) مجموعهای از نوعی ایدئولوژی سیاسی است که طبق آن اسلام نه تنها جامع تمام ابعاد زندگی انسان؛ بلکه کاملترین مکتب عملی است.
–
انویرون منتالیسم
محیطگرایی، محیط زیستگرایی و یا دفاع و هواداری از محیط زیست (به انگلیسی: Environmentalism) نام جنبشی اجتماعی است با فلسفهٔ پشتیبانی از محیط زیست و پاسداری از منابع طبیعی. نماد این جنبش گسترده رنگ سبز است.
در نوشتههای مردمان خاورمیانه در سالهای چیرگی اسلام بر آن بخش از جهان اشارههایی به پاسداشت محیط زیست و جلوگیری از آلودهسازی آن شدهاست. در اروپا پیشینه این جنبش به روزگاری باز میگردد که شاه ادوارد یکم دچار بیماری تنفسی شد و آنگاه که دریافت که عامل بیماریش دود بودهاست سوزاندن زغال سنگ را ۱۷۲۷ ممنوع داشت.
هواداران محیط زیست به سه دسته بخش میشوند: سبزهای تیره، سبزهای روشن و سبزهای تابان. سبزهای روشن پاسداری از محیط زیست را مسئولیتی فردی میدانند. آنها به هواخواهی از محیط زیست به دیدهٔ یک مرام سیاسی نمینگرند بلکه آن را بیشتر شیوهای برای زندگی میدانند. سبزهای تابان به تغییرات بنیادین در زمینهٔ سیاسی و اجتماعی برای نجات محیط زیست باورمندند. سبزهای تیره هم بدین جنبش به چشم بازتاب صنعتیگرایی مینگرند و در جستجوی تغییرات رادیکال در عرصهٔ سیاسیاند.
هواداری از محیط زیست با زایش پدیدههایی چون گرمشدن زمین و مهندسی ژنتیک دستخوش دگرگونیهایی گردیدهاست.
–
کالکتیویسم
جمع گرایی (به انگلیسی: Collectivism) واژه ایست که بر نوع تعامل رفتاری بین افراد , گروهها و یا اقوام مختلف اطلاق میشود که بر رفتار گروهی و تعامل گروهی استوار میشود . جمعگرایی نقطهٌ مقابل فردگرایی میباشد . جمعگرایی بر جامعه و گروه متمرکز میشود در حالی که فردگرایی بر فرد و خواستههای شخصی او استوار است . جمعگرایی بر اساس همین گروه گرا بودن , خواستار کسب هویت از جمع و رفتار طبق الگوهای از پیش تعیین شدهٌ جمعی است و خودانگاشتهای گروهی , خودانگاشتهای فردی اعضا را به وجود میآورند . از جمله شاخصههای جوامع جمعگرا مراسم گروهی , رقصهای دسته جمعی , پدرسالاری و یا پیرسالاری و.. میباشد و به طور کل جوامع جمعگرا خوشنود تر از جوامع فردگرا هستند زیرا بسیاری از اصول زندگی خود را تایید شده در دسترس دارند و نیازی به فهم و اثبات دوبارهً آنها ندارند . در مقابل جوامع فردگرا , بر اصول فردی و چه بسا منافع فردی اهمیت میدهند و این اهمیت به هویت فردی , باعث میشود فرد بسیار تکمیل شده تر از جوامع جمعگرا بار بیاید . گروهی جمعگرایی را در ارتباط با پدیدههای « همه با هم گرایی » و یا « گروهی گرایی » میدانند و « کل گرایی » این دو نظریه به صورت نوعی انسجام بسیار بالای ساختاری , آن را غیرقابل تفکیک مینماید .
اغلب پنداشته می شود آنچه در یک فرهنگ صادق است برای تک تکِ افرادِ درون آن فرهنگ نیز درست می باشد. به عبارتِ دیگر افراد درونِ یک فرهنگِ فرد گرا همگی فردگرا بوده ( فرد محوری ) و آنهایی که در فرهنگِ جمع گرا زندگی می کنند همگی جمع گرا هستند ( جمع محوری ). باید گفت که این دیدگاه همیشه صحیح نیست. تریاندیس و همکارانش (۲۰۰۱) چندین فرهنگ را مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که تنها حدود % ۶۰ افرادی که در یک فرهنگِ فرد گرا زندگی می کنند فرد محور هستند. در فرهنگ های جمع گرا نیز حدود %۶۰ از افراد جمع محور بودند. بنابراین می توان نتیجه گرفت که بینِ خصوصیاتِ یک فرهنگ و افراد درون فرهنگِ مزبور رابطه ی کاملا ً مستقیم وجود ندارد.
–
لیبرتارینیسم
لیبرتارینیسم یک فلسفه است که از بیشینهسازی آزادیهای فردی و کمینهسازی یا حتی زدودن حکومت پشتیبانی میکند. لیبرتارینها به طیف دیدگاههایی از طرفدار مالکیت (راست) تا مخالف مالکیت (چپ)، و از مینارشیستها تا آنارشیستها تعلق دارند.پیروان آن به این اصل اساسی اعتقاد دارند که تمامی روابط انسانی باید داوطلبانه و توافقی باشد. به نظر آنها اقدام به اعمال زور یا تهدید حقوق یا مالکیت افراد یا اقدام به کلاهبرداری، علیه دیگران تخطی از این اصل است. بعضی از معتقدین «همه» اقدامات جبری را غیراخلاقی میدانند. درحالیکه برخی دیگر محدودیتهایی قائل هستند و مثلا معتقدند هنگامی که از زور برای انتقامگیری از تعرضاتی مانند ورود غیرقانونی یا خشونت استفاده میشود، مخالفتی نباید صورت گیرد، چراکه این کار غیراخلاقی نیست. معتقدین به آزادیهای فردی از اصل مسئولیت فردی حمایت میکنند و مخالف نظام رفاه اجتماعی هستند چون مجبورکردن کسی به کمککردن به دیگران از لحاظ اخلاقی غلط است و در نهایت غیرمؤثر خواهد بود.
بعضی از نویسندگانی که به عنوان معتقدین به آزادیهای فردی شناخته شدهاند لقب «لیبرالهای کلاسیک» را برخود نهادهاند یا دیگران این لقب را برای آنها برشمردهاند و بعضی از اصطلاح «فلسفه آزادی» یا لیبرالیسم کلاسیک یا هر دو، برای اشاره به مکتب آزادیهای فردی استفاده میکنند.
–
ناسیونالیسم
ملیگرایی، ملتباوری، یا ناسیونالیسم (به انگلیسی: Nationalism) نوعی آگاهی جمعی است، یعنی آگاهی به تعلق به ملت که آنرا «آگاهی ملی» میخوانند. آگاهی ملی، اغلب پدیدآورنده حس وفاداری، شور، و دلبستگی افراد به عناصر تشکیلدهنده ملت (نژاد، زبان، سنتها و عادتها، ارزشهای اجتماعی، اخلاقی، و به طور کلی فرهنگ) است و گاه موجب بزرگداشت مبالغهآمیز از آنها و اعتقاد به برتری این مظاهر بر مظاهر ملی دیگر ملتهای میشود.[۱]
به صورت کلی به جریان اجتماعیـــسیاسی ِ راستگرایی گفته میشود که میکوشد با نفوذ در ارکان سیاسی کشور در راه اعتلا و ارتقای اساسی باورها، آرمانها، تاریخ، هویت، حقوق و منافع ملت گام بردارد. این جریان با محور قرار دادن منافع ملت به عنوان نقطهٔ گردش تمامی سیاستهای خارجی و داخلی، باعث جهشهای تکاملی و سرعت بخشیدن به حرکت روبرشد ملل در رسیدن به تمدن جهانی میشود.
ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهانمیهنی (انترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی مانند «عشق به میهن» و یا «ملتپرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و میکوشد کاستیهای پدید آمده از کارشکنیهای سیستمها و اشخاص «جهانمیهن» را برطرف سازد.
ناسیونالیسم در سیاست معمولاً بهعنوان یک زیرمجموعه برای دیگر باورهای همسو شناخته میشود و قابلیت ارتجاع به «راست و چپ» را داراست. (برای نمونه ناسیونالسوسیالیسم، یا ناسیونالدموکراسی) ناسیونالیسم شالودهای برای خواست با هم زیستن واحدهای سیاسی و قومی است و متضمن این اندیشهاست که فرمانروایان و شهروندان بهره مند از همزیستی در این واحد سیاسی فرضی متعلق به یک تبار قومی (Ethnos) هستند. احساسات ملی ریشه در اندیشه ساخت جامعهای با هویت زبانی، مذهبی، و روانشناختی مبتنی بر تصور خویشاوندی کهن اعضای یک گروه قومی فرضی است. تصور ذهنی این جامعه از واقعیتهای تاریخی آن نیز اهمیت بیشتری دارد. از اینرو گروهی از پژوهشگران به پیروی از ماکس وبر ملت را «بزرگترین گروهبندی مردم معتقد به دارای نیای مشترک» تعریف کردهاند. ملتها بر اساس گستره سرزمینی نیز تعریف شدهاند. در انسانشناسی بررسی هویت قومی مردم نه تنها به فرهنگ بلکه به محیط فیزیکی پدید آورنده آن فرهنگ در طی قرنها یا حتی هزاران سال پیش توجه میشود. منتسکیو اصل جغرافیا را برای تعریف خود از فرهنگ مورد استفاده قرار میداد. شرایط ژئوفیزیکی و اقلیم به شدت بر راه و روش معیشت مردمان و راه و رسم زندگانی شان تاثیر گذار بودهاند. این عوامل حتی در فلکلور و روانشناسی مردم نیز موثر بودهاند.
–
نازیسم
نازیسم (به انگلیسی: National Socialism)(به آلمانی: Nationalsozialismus) خلاصه عبارت ناسیونال سوسیالیسم است.نازیسم به مجموعه ایدئولوژی های حزب نازی اطلاق می شود.نازیسم را می توان شکلی از فاشیسم دانست که نژادپرستی نیز به اصول آن افزوده شده است.نازیسم را در دسته احزاب راست دسته بندی می کنند.نازی ها به برتری نژادی معتقد بودند و مدعی بودند که خالص ترین نژاد آریایی هستند.در طرف مقابل نازی ها یهودیان را دشمنان شماره یک نژاد آریایی می خواندند.نازی ها مخالف دموکراسی بودند و دموکراسی را تنها در تئوری زیبا می دانستند، نازی ها دموکراسی را دروغ گویی برای رسیدن به قدرت می خواندند.نازی ها مخالف نظام های سرمایه داری و کمونیسم بودند و سبکی از سوسیالیسم را ترویج می دادند که علاوه بر مالکیت دولت بر صنایع سنگین و مولد از سرمایه داری در جهت خواسته های دولت نیز حمایت می کرد و این سبک را سوسیالیسم ملی نام گذاشتند ، آنها اهداف سوسیالیسم ملی را رفاه عمومی کارگران، افزایش دستمزدها و عدالت در تقسیم سرمایه ها اعلام کردند.نازیسم در آلمان امروزی غیر قانونی است، گرچه بقایا و احیا کنندگان نازیسم مشهور به «نئو نازی ها» در آلمان و خارج از آن مشغول فعالیت هستند.
–
سوسیالیسم
سوسیالیسم (به انگلیسی: Socialism) اندیشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که برای ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی میکوشد، جامعهای که در آن تمامی قشرهای اجتماع سهمی برابر در سود همگانی داشتهباشند.
هدف سوسیالیسم لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد، مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.
–
سوسیالدموکراسی
سوسیالدموکراسی یا مردمسالاری اجتماعی یک ایدئولوژی سیاسی است که در اواخر سدهٔ نوزدهم و اوایل سدهٔ ۲۰ (میلادی) از سوی هواداران مارکسیسم ارائه شد.
ابتدا سوسیال دموکراسی شامل انواع گرایشهای مارکسیستی از گرایشهای انقلابی همچون رزا لوکزامبورگ و ولادیمیر لنین تا گرایشهای مختلفی همچون کائوتسکی و برنشتاین را شامل بود, اما بخصوص پس از جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر در روسیه سوسیال دموکراسی بیشتر و بیشتر به گرایشی غیرانقلابی بدل شد.
تا آن جا که گرایش رویزیونیستی که برنشتاین نمایندگی میکرد, مبنی بر اینکه سوسیالیسم نه از طریق انقلاب که از طریق اصلاحات تدریجی به دست میآید تقریباً بر کل سوسیال دموکراسی حاکم گشت. شعار بعضی سوسیال دموکراتها “نه به انقلاب,آری به اصلاح” بوده است.(Evolution, not Revolution)
در میانههای سده بیستم سوسیالدموکراتها از اِعمال قوانین جدیتر کار، ملی کردن صنایع اصلی و ایجاد دولت رفاهی هواداری میکردند.
امروزه سازمان “انترناسیونال سوسیالیستی” مهمترین سازمانی است که در سطح جهانی احزاب سوسیال دموکرات را (در کنار احزاب سوسیالیست دموکراتیک) دربر میگیرد.
–
صهیونیسم
صهیونیسم یک جنبش سیاسی و ملیگراست که در اواخر سده ۱۹ میلادی شکل گرفت. عمدهترین هدف جنبش صهیونیسم، تشکیل کشوری برای یهودیان بود. این جنبش بر منابع تاریخی و مذهبیای تکیه دارد که یهودیان را به سرزمین اسرائیل مرتبط میکند. این سرزمین همان اسرائیل و فلسطین کنونی است که قوم یهود از حدود ۳۲۰۰ سال پیش تا سال ۲۰۰ میلادی (که امپراتوری روم آنها را پراکنده ساخت) در آن ساکن بودهاند.
صهیونیسم، اعتقادات یهودیان پراکنده در سرتاسر جهان را تحت شعاع قرار میدهد و آنها را ترغیب به مهاجرت به اسرائیل مینماید. به همین علت در ابتدا یهودیان با هر عقیدهای، چه چپ، چه راست، چه مذهبی و چه سکولار به این جنبش پیوستند. پس از مدتی که اختلافات عقیدتی در آنان بروز کرد صهیونیسم به شاخههای دیگری مانند «صهیونیسم مذهبی»، «صهیونیسم سوسیال»، و «صهیونیسم تجدیدنظر طلب» تقسیم شد. با این حال تمام این شاخهها در عقیدهٴ پایه یعنی بازگشت یهودیان به سرزمین اسرائیل و تشکیل دولت یهودی مشترکند.
مخالفتهایی با صهیونیسم در موارد مختلفی چون مخالفتهای مذهبی، نحلهٔ فکری ملیگرای رقیب، و اختلاف عقیدهٔ سیاسی که این ایدئولوژی غیر اخلاقی یا غیر عملی میشمارد، بوجود آمده است.
سال ۱۹۷۴ میلادی مجمع عمومی سازمان ملل متحد با اکثریت آراء، مصوبهای را به تصویب رساند که در آن صهیونیسم به عنوان شکلی از اشکال نژادپرستی معرفی شده بود. این مصوبه در پی شرط گذاری اسرائیل به حذف آن، برای شرکت در کنفرانس صلح مادرید در سال ۱۹۹۱، توسط سازمان ملل ملغی اعلام گردید.
–
فدرالیسم فِدِرالیسم (به انگلیسی: Federalism) نظام سیاسی ویژهای که به موجب آن:
در کنار یک حکومت مرکزی، چند حکومت خودمختار و محلی دیگر هم وجود دارد که اقتدار و وظایف دولت، میان حکومت مرکزی و حکومتهای محلی تقسیم میشود.
دولتهای محلی هر کدام بنا به موقعیت، از حاکمیت یا قسمتی از حاکمیت خود به نفع دیگری که قدرتمندتر است و یا به نفع دولت مرکزی، صرفنظر میکند و در عوض مورد حمایت آن دولت قرار میگیرد. البته روشهای خاصی برای حل اختلاف میان حکومت مرکزی و حکومتهای محلی مقرر میگردد.
به بخشها و حوزههای محلی کشور، حقوق و وظایف ویژهای واگذار میگردد.
در این روش و جریان سیاسی اغلب دو فاکتور مورد نظر است:
تمرکززدایی در کشور و به رسمیت شناختن خودمختاری و قدرتهای منطقهای
ایجاد و تقویت فدراسیونی بین کشورهای مختلف دارای حاکمیت ملی
–
رادیکالیسم
رادیکالیسم به معنای هواخواهی و طرفداری از «دگرگونیهای بنیادی» جامعه و نهادهای اجتماعی موجود است. رادیکال، از نظر لغوی به معنای اصل و ریشه است و در علوم اجتماعی به آن اندیشههایی میگویند که اقداماتی تند و سخت و ریشهای را در بهبود جامعه خواهانند و دگرگونیهای بنیادی را در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی طلب میکنند. [۱]
رادیکالیسم به آئین کسانی نیز اطلاق میشود که دارای افکار چپ گرا نیز میباشند؛ که پس از آنها لیبرالها و میانهروها و بعد محافظهکاران قرار دارند، و در آن سر طیف سیاسی مرتجعان هستند که متمایل به بازگشت به گذشته هستند.[۱]
علی رغم این تفکیک سیاسی در سالهای اخیر سخن از راست «بنیان نگر» نیز به میان آمدهاست . «جامعهشناسی رادیکال»، مظهر کوشش در پیوند زدن نتایج تحقیقات اجتماعی به اعماق تودهها است، و سعی دارد با به کار گیری حاصل کار پژوهشهای جامعه شناختی، تغییراتی اساسی در جامعه بهوجود آورد. رادیکالیسم دلالت دارد بر هر فکر و عمل سیاسی و اجتماعی که خواستار دگرگونیهای ژرف و عمیق و بیدرنگ در نهادهای موجود است .
اصطلاح رادیکالیسم اولین بار در بریتانیا در مورد مخالفان لایحه اصلاحات سال ۱۸۳۲ به کار برده شد و بعد از آن جرمی بنتام و پیروان او را رادیکالهای فلسفی نامیدند.
در ایالات متحده آمریکا رادیکالیسم در سده ۱۹ به شکلی اتوپیایی آغاز شد، که همراه با جنبش لغو بردگی بود و طرفداران آن خواهان تغییرات سیاسی ریشهای در جامعه آن زمان آمریکا بودند.
–
مونارشی
پادشاهی یا سلطنت (به انگلیسی: Monarchy) شکلیاست از نظام حکومتی که در آن فردی به عنوان رئیس کشور به نام پادشاه یا ملکه دارد. این عنوان معنای خاص نمادی دارد. هگل ایرانزمین را نخستین دولت شاهنشاهی مینامد.[۱]
ارسطو دژسالاری (تیرانی) را صورت فاسد «فرمانروایی یک نفره» میشمرد. مشروعیت پادشاه با توجه به معنای خاص دینی و نمادی مقامش ممکن است منزلت «پدر» ملت را به او بدهد.
امروزه اشکال جدیدی نسبت به شکل فرمانروایی بیمهار سلطنت مطلقه به صورت سلطنت مشروطه به معنای حکومتی که در آن رئیس کشور پادشاه است، اما پادشاهی که در عین داشتن نقشهای مهم رسمی و تشریفاتی، تنها در موارد محدود و معین نقشی در حکومت دارد. در بسیاری از حکومتهای مشروطه مجلس نقش اصلی در نظارت امور را دارد و نخستوزیر که با تأئید پادشاه انتخاب میشود، امور اجرایی و تصمیمات اصلی را اخذ میکند. شکل خاص این نوع حکومت را در بریتانیای کبیر میتوان دید که سلطنت نقش نسبتاً تشریفاتی در ادارهٔ امور دارد.
معمولاً جانشینی ارثی را صفت ویژهٔ نظام پادشاهی میدانند، اما پادشاه ممکن است انتخابی باشد یا روا باشد که شاه جانشین خود را آزادانه تعیین کند یا با فالزنی یا قرعه شاه را انتخاب کنند.
–
کاپیتالیسم
سرمایهداری یک نظام اقتصادی است که در آن مالکیت ثروت و ابزار تولید ثروت در دست طبقه ای از افراد جامعه است و نه در دست دولت. در این نظام زمین، نیروی انسانی و سرمایه در اختیار گروهی از افراد جامعه است که سایر افراد جامعه با استفاده ی مشروط و غیر رایگان از آنها به تولید مادی و تولید معنوی می پردازند. در نظام سرمایه داری، سرمایه گزاری، تولید، توزیع، درامد، قیمت گذاری و عرضه ی مواد و خدمات توسط تصمیم گیریهای شخصی در یک اقتصاد بازار تعیین میشود. مشخصه ی بارز نظام سرمایه داری این است که تولید کالا در درجه ی اول از برای کسب سود انجام می گیرد و نه لزوماً رفع نیازهای انسان ها.البته در مواردی نیز کسب سود با رفع نیازهای انسانی همراه است. در کلی ترین حالت ، نظام سرمایه داری را می توان به دو دسته ی نظام سرمایه داری دولتی (همچون اتحاد جماهیر شوروی پس از ۱۹۲۷ و یا چین کنونی) و نظام سرمایه داری غیرمتمرکز (غیردولتی) همچون ایالات متحده ی امریکاتقسیم نمود.
–
امپریالیسم
اَمپـِریالیسم (به انگلیسی: Imperialism) طرفداری از حکومت امپراتوری. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.† رژیمی که بر اثر از میان رفتن خردهسرمایهداری داخلی و پدید آمدن تراستها و کارتلها دچار تورم تولید و کمبود مواد خام شود و برای بهدست آوردن مستعمره و بازار به دیگران تجاوز کند.
این مرحله از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن حاضر آغاز میشود. تدوین تئوری مربوط به امپریالیسم و تجزیه و تحلیل پنج وجه مشخصه اساسی آن میگوید:
تمرکز و تراکم تولید و سرمایه موجب ایجاد انحصارها (مونوپولها) شد. انحصارها دراین مرحله نقش قاطع را در حیات اقتصادی بازی میکنند.
ترکیب سرمایه بانکی و سرمایه صنعتی به پیدایش سرمایه مالی و الیگارشی مالی منجر گردید.
صدور سرمایه به جای صدور کالا اهمیت ویژهای کسب میکند.
ایجاد اتحادیهها و کنسولهای انحصاری سرمایهداران، این اتحادیهها به صورت کارتلها، تراستها و کنسرسیومها جهان را از نظر اقتصادی بین خود تقسیم میکنند.
پایان تقسیم منطقههای سرزمینهای جهان بین بزرگترین و ثروتمندترین دولت سرمایهداری و آغاز تجدید تقسیم آنها.
اساس اقتصادی و خصلت ویژه امپریالیسم عبارتست از تسلط انحصارها، انحصارها در رشتههای مختلف کاملاً و همه جانبه اقتصاد و سیاست بزرگترین کشورهای سرمایه داری را در حیطه اقتدار و زیر سیطره خود میگیرند و رقابت آزاد از بین میرود. سلطه انحصارها در حیات اقتصادی با نفوذ و قدرت روز افزون آنها در زمینه سیاسی همراه است که دستگاه دولتی را زیر فرمان خود میکشند و تحت الشعاع منافع خود میسازند. در این مرحله سرمایه داری، انحصارها امپراتوران قدر قدرتی در همه شئون هستند. خود لغت امپریالیسم نیز از ریشه لاتینی ایمپریو (imperiu) به معنای امپراتوری مشتق میشود. در این مرحله اشاعه کم و بیش دوران سرمایه داری در سراسر کره زمین جای خود را به تکامل جهشی و فلاکت آور داد. این امر موجب شدت وحدت بی سابقه کلیه تضادهای سرمایه داری یعنی تضادهای اقتصادی، سیاسی، طبقاتی و ملی گردید. مبارزه دول امپریالیستی بر سربازار فروش و عرصههای سرمایه گذاری و بدست آوردن مواد خام و نیروی کار ارزان و احراز تسلط جهانی، حدت بی سابقهای یافت که در دوران تسلط بلامنازع امپریالیسم، امپریالیسم ناگزیر کار را به جنگهای ویرانی آور میکشاند.
امپریالیسم در عین حال مرحله تلاشی سرمایه داری، مرحله پوسیدگی و احتضار آنست. در این مرحله در مجموع سیستم جهانی سرمایه داری، شرایط برای انقلاب اجتماعی نضج پیدا میکند. تضاد بین دول امپریالیستی و کشورهای وابسته و مستعمره، تضاد بین خود دول امپریالیستی هرچه بیشتر شدیدتر میشود. واضح است که تشدید تضادها و پوسیدگی ماهوی امپریالیسم به معنای رکود و جمود مطلق سرمایه داری نیست.
تضادهای امپریالیسم موجب تسریع پروسه تبدیل سرمایه داری انحصاری به سرمایه داری انحصاری دولتی گردیدهاست. این شکل در حالی که سلطه انحصارها را بر زندگی مردم تقویت میکند نیروی انحصارها را با نیروی دولت در دستگاه واحدی متحد میسازد تا حداکثر سود برای بورژوازی تامین شود و نظام سرمایه داری حفظ گردد. ولی نه این شکل نه نظامی کردن حیات اجتماعی و اقتصادی کشور و نه انتگراسیون (یعنی در هم آمیختگی و ادغام و تشکیل سازمانهای جدید مافوق ملی، سیاسی و اقتصادی به منظور پیوستگی دول و انحصارات سرمایه داری) نمیتواند پایههای سرمایهداری را نجات دهد. رشد تولید در برخی کشورهای سرمایهداری هرگز نتوانستهاست جلوی حدت یافتن تضادهای ملی و بینالمللی سرمایهداری را بگیرد.
در حالی که سود و مافوق انحصارها افزایش مییابد، اتوماسیون (استفاده از وسایل خودکار در تولید) در شرایط سرمایهداری مصائب جدیدی برای زحمتکشان به بار میآورد.
سلطه انحصارها نه فقط علیه کارگران و دهقانان و دیگر زحمتکشان متوجهاست بلکه بر منافع قشرهای بورژوازی کوچک و متوسط زیان وارد میسازد. واقعیات پوچ بودن تئوریهایی نظیر سرمایهداری خلقی و دولت بهروزی همگانی را ثابت کردهاست.
وجدان بشریت و خرد وی نمیتواند با بزهکاریهای امپریالیسم آشتی کند. گناه دو جنگ جهانی که در آنها دهها میلیون انسان به هلاکت رسیدند بر عهده امپریالیسم است. امپریالیسم ماشین جنگی بی سابقهای ساخته که منابع عظیم انسانی و مادی را میبلعد، با تازاندن مسابقات تسلیحاتی برای دهها سال آینده برنامههای تولید تسلیحات نوینی را تدوین میکند، حامل خطر جنگ جهانی هستهای است که در صورت انفجار در آتش آن صدها میلیون انسان نابود و کشورهایی به کلی منهدم خواهند شد.
فاشیسم این رژیم ترور سیاسی و اردوگاههای مرگ، مولود امپریالیسم به سود امپریالیسم هر جا که بتواند بر حقوق و آزادیهای دموکراتیک یورش میبرد، شایستگی انسان را لگد مال میکند، نژاد پرستی میپروراند.
امپریالیسم مسئول محرومیتها و مصائب صدها میلیون انسان است، مسبب اصلی پیدایش این وضع است که تودههای عظیمی در کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین مجبورند در شرایط فقر، بیماری، بیسوادی، مناسبات اجتماعی عهد عتیق زیست کنند و تودههای عظیمی به مرگ تدریجی و نابودی محکوم شوند.
سیر تکامل اجتماعی نشان میدهد که امپریالیسم با منافع حیاتی زحمتکشان یدی و فکری، اقشار اجتماعی گوناگون، ملتها و کشورها برخورد مییابد. علیه امپریالیسم تودههای همواره عظیم تر و جنبشهای اجتماعی، یکجا به مبارزه بر میخیزند.
نابودی امپریالیسم در سراسر جهان هم زمان انجام نمیگیرد. ناموزونی تکامل اقتصادی و سیاسی کشورهای سرمایهداری در دوران امپریالیسم موجب میشود که نابودی در کشورهای مختلف در زمانهای مختلف صورت گیرد.
–
فئودالیسم
نظام فئودالیسم نظامی اجتماعی-اقتصادی است که در نتیجه فروپاشی جامعه برده داری یا در نتیجه فروپاشی کمون اولیه به وجود آمده و علیرغم تنوع راههای رسیدن بدان، تقریباً در کلیه سرزمینهای جهان، البته در هر جا با ویژگیهای مشخص خود وجود داشتهاست.
در اروپای غربی این نظام از قرن ۵ تا قرون ۱۷ و ۱۸ و در روسیه و شرق اروپا از قرن ۹ میلادی تا نیمه دوم قرن ۱۹ را در بر میگیرد. در نتیجه تلاشی جامعه فئودالی جامعه سرمایه داری به وجود میآید.
این مقاله بررسی است در باره تاریخ مدرنیته در ایران، و هدف آن ارائه دیدگاهی انسان شناختی از چگونگی مواجه ایران با دنیا مدرن از نیمه قرن نوزدهم تا به امروز است. در ابتداء به معرفی دو رویکرد غالب، یعنی” نظریه مدرنیته ناقص” و نظریه نوسازی” یا غربی سازی، در باره مدرنیته در ایران پرداخته، و آنگاه با بررسی انتقادی این دو رویکرد به ارائه “نظریه مدرنیته بومی” که رهیافتی انسانشناختی به مدرن شدن و مدرنیته است می پردازد. دو نظریه مذکور با ارائه رهیافتی رادیکال از معنای مدرینته، مدرن شدن ایران را ناممکن یا به غربی شدن تقلیل می دهند.
برخلاف دیدگاه غالب، این مقاله ایران را در مسیر مدرن شدن کامیاب و مؤفق دانسته و نشان می دهد که نوعی مدرنیته بومی ایرانی در حال شکل گیری و توسعه است. البته نگارنده داعیه آن را ندارد که مدرنیته ایرانی به مرحله بلوغ و کمال خود رسیده است، بلکه صرفاً از این فرضیه دفاع خواهد شد که ایران در مسیر مدرنیته است و بحران وضعیت برزخ سنتی و مدرن را پشت سر نهاده و به الگویی از مدرنیته دست یافته است. ایده اصلی نگارنده حول برداشتی خاص از مدرنیته سامان می یابد که قادر به توصیف و تبیین واقع گرایانه از وضعیت کنونی ایران است. در این تعریف مدرنیته به منزله یک فرایند، و نه یک “محصول” دیده شده است، فرایندی که منجر به خودآگاهی انتقادی یک ملت از تمامیت هستی اجتماعی خود شده و امکان اصلاح و بهره بری از آن برای روزآمد و کارآمد ساختن فراهم می سازد. در بخش دوم مقاله به بررسی ناسیونالیسم یا ملی گرایی و مدرنیزاسیون یا نوسازی ایرانی در نیمه دوم قرن نوزدهم و دوره پهلوی پرداخته و سهم آن ها را در فرایند مدرنیته بررسی می کنیم. بخش سوم مقاله به بررسی تاثیر انقلاب اسلامی و تحولات اخیر در مدرنیته ایرانی اختصاص دارد.
قبل از پرداختن به اصل موضوع ذکر نکته ای مقدماتی را مفید می دانم. بررسی این پرسش که آیا در طی یک قرن و نیم تکاپو، ایران در نیل به مدرنیته تا چه میزان کامیاب یا ناکام بوده است؟ به عقیده نگارنده یکی از مسائل ضروری است که هر کس در حد توان خود بایسته است آن را بررسی نماید. این بررسی نه تنها از حیث تئوریک و علمی مهم است، بلکه برای عامه مردم نیز اهمیت اساسی دارد، زیرا در میان عامه مردم نیز این عقیده پذیرفته است که ایران کشوری عقب مانده، و محروم از نعمت مدرنیته است، و سخت نگران آینده خود و فرزندانشان هستند. این تلقی از ایران منجر به یأس شده، و سرخوردگی از دستیابی به الگویی از مدرنیته نیز می تواند خود مانعی جدی برای مدرن شدن ایجاد کند برای مثال. شاید یکی از علل فرار نخبگان و مغزها نومیدی آنها از زیستن در جامعه ای مدرن است. در نتیجه نخبگان بجای تلاش برای تحقق مدرنیته در وطن خود، مهاجرت می کنند. ما نیازمند آن هستیم که پیوسته ارزیابی خودمان را نه تنها انتقادی و واقع بینانه، بلکه با هدف ایجاد امید و مبتنی بر این ایده که مدرنیته دستیافتنی است بنا کنیم.
۱) مدرنیته ناقص
یکی از نظریه های غالب در باره مدرنیته در کشورهای غیر غربی، خاصه کشورهای مسلمان، نظریه مدرنیته ناقص است. بر مبنای این نظریه کشورهای مسلمان در طی یک قرن گذشته تلاش های زیادی برای نوسازی و مدرن شدن کرده اند، اما حاصل کار آن ها بسیار اندک بوده و در نهایت همچنان در همان مرحله ماقبل مدرن هستند. بزای مثال دکتر هشام شرابی جامعه شناس بر جسته عرب در کتاب “پدر شاهی جدید”در باره ناکامی جهان عرب در دستیابی به مدرنیته با استدلالهای قانع کننده ای نشان می دهد که جهان عرب نمود های مسخ شده و ناقص مدرنیته را گزینش کرده اند، و هیچگاه نتوانسته اند به گوهر مدرنیته، که به گمان شرابی اندیشه انتقادی است، دست یابند (شرابی ۲۰۰۱). این رویکرد نسبت به کشورهای مسلمان امروزه موضوع عمومی شده و در مطبوعات و رسانه های جمعی به اشکال مختلف انعکاس می یابد. برای مثال روزنامه ساندی تایمز در شماره ۱۴ اکتبر ۲۰۰۱ در مقاله ای مبسوط با نام “ریشه های خشم” به تحلیل حادثه ۱۱ سپتامبر آمریکا پرداخته و آن را به بنیادگرایان اسلامی خاورمیانه نسبت داده است. آنگاه در ریشه یابی این حادثه، ناکامی کشور های اسلامی در دستیابی به مدرنیته را علت العلل این حادثه دانسته و بر این اساس معتقد است تمامی واکنش های بنیاد گرا، که انقلاب اسلامی ایران نیز آن را شدت بخشید، نوعی سرخوردگی از رسیدن به مدرنیته است. نویسنده بر پایه این مفروض، تنها راه ریشه کن کردن تروریسم و حرکت های بنیادگرا در جهان اسلام را نیز توسعه مدرنیزاسیون و نوسازی دانسته و بخصوص بر حمایت کشورهای غربی از روشنفکران و گروههای مدرنیست تأ کید می نماید. در مقاله مذکور به ایران نیز اشاره شده، و ایران نیز همچون سایر کشورهای اسلامی، در صف واماندگان یا عقب مانده از کاروان مدرینته معرفی میشود
اغلب روشنفکران ایران، نیز هما نند دکتر شرابی و مؤلف ریشه های خشم معتقدند ایران نیز از جمله کشورهایی است که “در نیمه راه فرایند مدرنیته مانده اند”(جهانبگلو ۱۳۷۹: ۱۰)، و”ما تنها نقابی مدرن به چهره زده ایم که هر بار آن را از چهره بر می داریم، فلاکت تفکر سیاسی و فلسفی ما آشکار می شود. پس همه چیز گواهی می دهد که علیرغم ظا هر قضایا وجدان سنتی هنوز مفهوم مدرنیته را در خود جذب نکرده است ” (همان ۲۴)
۲) غربی سازی و نفی امکان مدرنیته
رهیافت دیگر به مدرنیته نظریه معروف به نوسازی یا غربی شدن است، زیرا از این منظر مدرنیته محصول تحولات اروپا از رنسانس و به عبارتی روشن تر از قرن هیجدهم، عصر روشنگری، به این سو است. گفته می شود انچه در آمریکا و اروپا به نام مدرنیته تحقق یافته است تنها الکوی ممکن از مدرنیته است، بنابراین تمام جوامع برای رسیدن توسعه راهی جز پذیرش آنچه غرب تجربه کرده است ندارد. الگو مدرنیته غرب متشکل از چند عنصر اساسی عقلانیت (حاکمیت عقل)، فردیت (حاکمیت فرد)، دمکراسی (حاکمیت مردم)، لیبرالیسم (حاکمیت آزادی)، کاپیتالیسم به معنای حاکمیت قوانین اقتصاد آزاد (حاکمیت سرمایه)، و سکولاریسم (نفی حاکمیت دین در نظام سیاسی) است.
از سوی دیگر گفته می شود کشورهای غیر غربی پیش شرط های فرهنگی و اجتماعی لازم برای تحقق مدرنیته را ندارند. برای مثال، بسیاری از محققان آمریکایی شکل گیری و تحقق دموکراسی و آزادی، مهمترین پایه های مدرنیته، در تمام کشورهای غیر غربی را ناممکن میدانند. جیمز کیو ویلسون،یکی از عالمان علوم سیاسی آمریکا، می نویسد:«دموکراسی و آزادی را همه مطلوب می دانند. اما نتایج دلخواه و مطلوبی که آنها به بار می آورند را هنگامی میتوان درک کرد که مردم آرام و تساهل پذیر باشند. وی اظهار می کند که چنین وضعیتی در کشورهایی نظیر چین، روسیه، اکثر کشور های آفریقایی، خاورمیانه و آمریکای لاتین وجود ندارد(مورادچیک ۱۳۸۰).
“تئوری مشهور به “پایان تاریخ” فوکویاما رادیکالترین قرائت از نظریه غربی سازی است. این نظریه تحقق مدرنیته را برای کشور های غیر غربی محال نمی داند، اما هرگونه مدرنیه غیر غربی را نفی می کند. فرانسیس فوکویاما در مقاله “مدرنیته پیروز است” در روزنامه گاردین یازدهم اکتبر، تئوری پایان تاریخ را اینگونه خلاصه میکند: “منظور من از تاریخ پروسه پیشرفت بشر به سوی مدرنیته است، و مشخصا از طریق نهادهایی مانند دموکراسی و سرمایه داری. این برداشت که در سال ۱۹۸۹و بدنبال سقوط کمونیسم صورت گرفت بر آن بود که این پروسه بتدریج بخش های هرچه بزرگتری از جهان را به سمت مدرنیته رهنمون خواهد کرد، و هر آینه فراتر از دموکراسی لیبرال و بازار بنگریم چشمانداز دیگری برای تکامل موجود نیست، یعنی همانا پایان تاریخ.” فوکویایاما برای ارائه شاهد تجربی در اثبات نظریه خودبه ایران اشاره میکند، و می نویسد: “ایران هم به سوی مدرنیته در حرکت است و با اسلام بنیادگرا در ستیز است، زیرا مردم خواهان زندگی در محیطی لیبرال هستند .
با توجه به این نکات، این مقا له امکان پاسخی متفاوت از نظریه “مدرنیته ناقص” را در زمینه ایران بررسی و پیشنهاد می کند. به عقیده نگارنده ایران در صد و پنجاه سال گذشته نوع خاصی از مدرنیته را تجربه و تثبیت کرده است، مدرنیته ای که البته گرته بر داری و کپی صرف از آنچه غرب تجربه کرده نیست، چرا که تحقق تام و تمام الگوی غربی مدرنیته در کشورهای غیر غربی نه تنها ناممکن، بلکه در تعارض با روح مدرن بودن است. مدرنیته ایرانی، مدرنیته ای محلی یا بومی است که مختصات ایرانی را داراست، و فهم آن نیز در پرتو درکی انسانشناختی از فرهنگ ایرانی میسر است.
۳ ) مدرنیته بومی
مدرن شدن از منظر انسانشناسی نوعی فرایند کسب آگاهی، باز شناسی و ارزیابی انتقادی مداوم از خود به منظور ایجاد بهترین الگوی تطابق با مجموع شرایط محیطی، تاریخی، فرهنگی و اجتماعی است. در این دیدگاه هر جامعه ای متناسب وضعیت خاص خود فرایندی منحصر به خود از مدرن شدن را طی می کند، فرایندی که ممکن است با جوامع مشابه خود وجوهی مشترک، و با جوامع دیگر اشتراکات کمتری داشته باشد، اما در هر صورت، کلیت مدرینته هر جامعه ای منحصر به فرد است. بنابر این فرایند مدرن شدن همواره در ماهیت خود نوعی انطباق با بومی سازی مداوم همراه است. از اینرو، همانطور که جیمز کلیفورد اشاره می کند، هر جامعه ای ناگزیراست برای نیل به مدرنیته “تفاوت آن را از دیگر مدرنیته ها ابداع و بازشناسی کند (۱۹۸۸: ۱۵). از این منظر میزان کامیابی جوامع در فرایند مدرنیته تابع میزان آگاهی انتقادی آنها از امکانات، متن اجتماعی خود، و به طور خلاصه آنچه سازنده هستی فرهنگی آنها به منزله وجودی متفاوت از دیگران، می باشد، است.
تفاوت این دیدگاه با دیگر تئوری های مدرینته در دو نکته اساسی نهفته است: نخست آنکه در تئوری های جامعه شناختی و فلسفی، مدرن بودن مستلزم نفی و انکار سنت یا تقابل و تضاد ماهوی سنتی و مدرن است. در نتیجه این تقابل و تضاد فصل تمایز مدرنیته می شود. در حالیکه رویکرد انسانشناختی مدرنیته بومی، بجای تقابل و تضاد، تعامل و همبستگی درونی میان این دو را مبنای دستیابی مدرن شدن می شناسد، زیرا مدرن شدن در این منظر اساسا نوعی تطابق تازه و مداوم با سنت اسنت، تطابقی که با ایجاد تغیر در فرم یا محتوی سنت را روزآمد و کارآمد می کند، نه آنکه در حرکتی شتابان انقطاع یا گسست همیشگی تاریخی بوجود آورد. به تعبیر دیگر مدرن شدن به معنای بیرون آمدن مطلق از کلیت اجتماعی و سنتی که فرد را احاکرده است نیست، بلکه به معنای نوشدن سنت ها است. همان طور که هابزبام در کتاب مشهور “ابداع مجدد سنت” نشان می دهد اروپا نیز هرگز سنت های خود را نفی نکرد و یا ان را به دور نریخت، بلکه به اشکال مختلف سنت های گذشته در قالب جدید قرار گرفته و اروپا به نوزایی سنت ها پرداخت.
تفاوت دوم به تلقی مدرنیته به منزله امری مختلف و متکثر در نگاه انسان شناختی مربوط می شود. همانطور که ذکر شد اغلب مدرنته را صرفا پدیده ای یکتا و یگانه که فقط در غرب تحقق یافته است تلقی می کنند، در انسانشناسی گفته میشود که در واقعیت تجربی جهان ما با “مدرنیته ها” مواجه هستیم نه یک الگوی جهانی و فرا گیر از آن، و بنابر این می توان مدرنته های ایرانی، افریقایی، عربی، آمریکای لاتین و آسیایی را در کنار مدرنته اروپایی اشکال متفاوتی از مدرنیته دانست. البته این سخن به معنای نفی شباهت میان الگو های مختلف مدرنیته نیست. انسان شناسان به علت وجود اشتراکات عام و جهانی انسان از یک سو، و تبادل و ارتباط مداوم میان جوامع از دیگر سو، که موجب وجود برخی شباهت های کلی در فرم و محتوای فرایند مدرن یا نو سازی می شود، بر شباهت ها به همان اندازه تفاوت ها تاکید می نمایند.
سیمای مدرنیته ایرانی
همانطور که گفته شد می توان مدرنیته را فرایند آگاهی انتقادی از خود برای تطابق یک جامعه با مجموعه شرایط محیطی، تاریخی، و اجتماعی که آن را فرا گرفته است تعریف کرد. بنابراین می توان تاریخ مدرن شدن معاصر ایرانیان را مساوی تاریخ خودآگاهی انتقادی نسبت به هویت و فرهنگ آنها دانست. از طرف دیگر از منظر انسان شناسی هویت پدیده ای مرکب، ارتباطی و ابداعی است (کلیفورد ۱۹۸۸: ۱۰). یعنی هر جامعه ای در جریان ارتباطاتش با جوامع دیگر به ابداع یا باز تعریف خود می پردازد. و از آنجا که در سطح اجتماعات کلان یا ملی فرهنگ ناب که تمام عناصر آن خاستگاه واحد داشته باشد وجود ندارد، هویت فرهنگی ملت ها نیز مرکب از عناصر گوناگون و اغلب نامتجانس است. جریان بازشناسی و خودآگاهی فرهنگی نیز متناسب با شرایط همواره وجوه خاصی از فرهنگ برجسته و وجوه دیگر محو یا کم رنگ می شود .اما به تدرج در نتیجه انباشت آگاهی ها، خود جلوه پیچیده تر و در عین حال کارآمد تری پیدا می کند.
در قرن حاضر محیطی که ایران را فراگرفته و ما ناگزیر از تطابق خود با آن بوده ایم از دو بخش عمده تشکیل شده است: اول، فضای تاریخی و سنتی که میراث چندین هزار سال تجربه و فراز و نشیب است، دوم تمدن غرب که به صورت تمدن غالب جهانی ناگزیر از سازگاری و انطباق با آن بوده ایم. بنابراین مدرنیته ایرانی برآیند چگونگی تلفیق سنت ها ی تاریخی ایرانی با ویژگی های برخاسته از تمدن نوین غرب است. به عبارت دیگر مدرنیته ایرانی عبارت است از نوعی بازاندیشی و تعریف مجدد از سنت و تاریخ ایران در پرتو تمدن غرب، و یا ایرانی سازی غرب در متن تاریخی و سنتی ایران. این امر را نباید مساوی با غربی سازی صرف دانست، زیرا در این فرایند هم سنت و هم غرب در یک فرایند طولانی و پیچیده تفسیر شده و عناصری از هر دو حذف، عناصری تلفیقی جدید خلق و ابداع، و دسته ای از عناصر از هر دو گروه انتخاب می شوند. بنابر این مدرنیته ایرانی هویت تازه ای برای انسلن ایرانی ابداع می کند که نه غربی است و نه تاریخی یا سنتی بلکه ایرانی مدرن است.
برای ارائه تصویری از ایرانی مدرن، یا مدرنیته ایرانی باید بر طبق آنچه گفته شد به بررسی چگونگی تلفیق ویژگی های تمدن غرب یا آنچه که به منزله غربی شناخته شده و آنچه که سازنده هویت تاریخی ایرانی است بپردازیم. عناصر سازنده هویت تاریخی ایران را می توان در چند ویژگی خلاصه کرد، ویژگی هایی که امروز برای هر ایرانی آشنا و بی نیاز از چون و چرا است عبارتند از: زبان فارسی، بقایای تاریخی و فرهنگی ایران قبل از اسلام مانند آیین ها و رسوم ملی، تشیع، میراث فرهنگی ایران شامل هنرها، صنایع، و دانش های ملی و بومی، خانواده، و بلاخره پدرشاهی و استبداد. ویژگی های غرب مدرن نیز عبارت است از: سرمایه داری و اقتصاد ازاد، لیبرالیسم و آزادی های فردی و اجتماعی، ناسیو نالیسم و حاکمیت دولت-ملت، دموکراسی و حاکمیت مردم، عقلانیت ( علم و تکنولوژی مدرن)، فردگرایی، و سکولاریسم و لاتیسیسم (عدم حاکمیت سیاسی دین ).
در ادامه این مقاله تلاش شده است تا نشان دهیم که چگونه بتدریج در طی ۱۵۰ سال گذشته جامعه ایران به جذب ویژگی های تمدن غربی امروز پرداخته و آنها را متناسب ویژگی های خود ایرانی و بومی کرده است.
ناسیو نالیسم و مدرنیزاسیون
شکست های غم انگیز ایران از روس و امضاء دو معاهده ی تحقیرآمیز گلستان(۱۸۱۳)، و ترکمانچای (۱۸۲۸) عباس میرزا و نخبگان آیران را برانگیخت تا در پی یافتن علل واقعی برتری نظامی غرب برآیند و جریان مدرن سازی ایران را به راه اندازند. اعزام گروهی از ایرانیان به لندن برای یادگیری علوم نوین و اقداماتی که این گروه در بازگشت به ایران انجام دادند سرآغاز شکل گیری نوسازی در ایران است. در سال ۱۸۵۹/۱۲۷۵ بزرگترین گروه ایرانیان شامل ۴۲ نفر برای تحصیل به فرانسه اعزام شدند (محبوبی اردکانی، ۱۳۷۰: ج ۱،ص ۳۲۰). در سال ۱۸۴۹/۱۲۶۵ امیرکبیر دارالفنون را تأسیس کرد. این مدرسه با تربیت بیش از ۷۰۰۰ تحصلیکرده علوم نوین گام مؤثری در انتقال علم و تکنولوژی و مهمتر از آن اندیشه مدرن در ایران ایفا کرد. سفرهای ناصرالدین شاه(۱۸۷۳، ۱۸۷۹، ۱۸۸۹) و بعد مظفرالدین شاه (۱۹۰۰) به فرنگ چشم رهبران سیاسی ایران را به غرب گشود و آنان را پذیرای تحولات جدید نمود. شاید نقش نویسندگان و روشنفکران عصر مشروطه مانند میرزا ملکم خان (۱۸۳۲-۱۹۰۶)، عبدالرحیم طالبوف تبریزی (۱۸۳۴-۱۹۱۱)، زین العابدین مراغه ای، مؤلف “سیاحت نامه ابراهیم بیگ” بیش از عوامل دیگر در تعیین و تعریف ماهیت نظری مدرن سازی در ایران مؤثر بوده اند. ماحصل تلاش های مذکور انقلاب مشروطه (۱۹۰۶) و شکل گیری ناسیو نالیسم ایرانی بر پایه کوشش های طبقه جدید روشنفکران است.
ناسیونالیسم عصر مشروطه بر پایه دو عنصر اساسی استوار بود: نخست اندیشه دستیابی به ترقی و پیشرفت مطابق آنچه اروپا تا آن زمان حاصل کرده بود، دوم احیاء فرهنگ ایران پیش از اسلام به منزله بدیلی برای فرهنگ اسلامی. از منظر ملی گرایان آن عصر، علت عقب ماندگی ایران غلبه فرهنگ عربی اسلام و خرافات و موهوم اندیشی حاکم بر ذهن و زبان ایرانیان بود. بنابر این آنان مدرن شدن را با غیر دینی شدن همراه می دانستند. از زمره پیشگامان ناسیونالیسم ایرانی باید از جلاالدین میرزای قاجار و میرزا فتحعلی آخوندزاده (۱۸۱۲-۱۸۷۸) نام برد. علاوه بر این دو، از میرزا آقا خان کرمانی و مستشارالدوله (۱۸۹۵) نیز می توان یاد کرد.
ناسیو نالیسم ایرانی از کاستی های فراوانی رنج می برد و در عین حال پیامدها مثبت فراوانی نیز برای شکل گیری مدرنیته ایرانی به دنبال داشت. مهمترین کاستی ناسیونالیسم ایرانی رمانیتک و غیر واقع گرا یی بودن آن بود. احیاء فرهنگ ایران باستان، که اجزاء ناچیزی از آن برای امروز به شکل اصیل آن باقیمانده، تنها رویایی نوستالژیک بود که هرگز تحقق پذیر نخواهد بود. نکته دیگر آنکه، نادیده گرفتن فرهنگ شیعی از فرهنگ ایرانی در اصل نادیده گرفتن پاره ای از هویت ایرانی است. همچنین مشکل دیگر ناسیونالیسم ایرانی تکیه بر اندیشه های نژادپرستانه ضد سامی گری و عرب ستیزی است، که با روح دموکراسی و مدرنیته در تعارض است.
اما علیرغم کاستی هایش، ناسیونالیسم در شکل گیری و پی ریزی مدرنیته ایرانی سهم بسزایی داشته است. شکل گیری نخستین دولت-ملت به معنای مدرن آن پس از مشروطه و روی کار آمدن رضا شاه که توانست ساختار عشیره ای و قبیله ای حاکم بر ایران را برچیند و ساخت سیاسی ملی را جایگزین کند، از پیامدهای همان ناسیونالیسم بود. ما امروز از دولت مرکزی مقتدر مبتنی بر اندیشه حاکمیت کلیتی به نام ملت بهرمند هستیم، و منافع ملی نه منافع قبایل تعیین کننده سرنوشت ماست. چنین وضعیتی یعنی خودمختاری سیاسی در چارچوب اندیشه ملت، یکی از مهمترین ارکان مدرنیته شناخته می شود. در اروپا نیز پیدایش و توسعه دولت-ملت مدرن از ارکان مدرنیته بوده است که پس از انقلاب فرانسه به تدریج تمام اروپا را فراگرفت.
نگاهی به وضعیت کشور هایی که در آن ساختار قبیله ای حاکم است، مانند افغانستان، یا کشور هایی که معنای وحدت ملی در آن استحکام نیافته و گروه های قومی در آن داعیه استقلال طلبی دارند، مانند کردها در عراق و ترکیه، اهمیت و میزان توسعه حاکمیت ملی در ایران را آشکار سازد.
دومین پیامد ناسیو نالیسم ایرانی برای بسط مدرنیته در ایران، شکل گیری و بسط گفتمان ملیت در قالب نماد های عینی ملی بوده است، گفتمانی که رشته پیوند میان تمام ایرانیان از هر قشر، قوم و قبیله بوده است. این گفتمان با سیاست همسان سازی فرهنگی از طریق مدرسه و آموزش و پرورش نوین، آموزش عالی، رسانه های ارتباط جمعی و مطبوعات و … توانسته است بنیان فرهنگی ملت را تثبیت نماید. امروز ما زبان فارسی، بنا های تاریخی، آثار باستانشناسی، رسوم و آیین های ملی مانند نوروز، هنر های و صنایع ملی مانند میناتور، منبت کاری و قلمزنی و قلیبافی را همانند مرزهای جغرافیایی و منابع و معادن پارهای از سرزمین ایران می شناسیم.
امشب در مورد هر چیزی که می خواستم سرچ کنم فیلتر بود! البته تعجبی هم نداره چون همین سایت فیلتر شده چه برسه به سایت های مرجع!
فقط یک سایت مونده که فیلتر بشه که اونهم “ویکی پدیا”ست. به نظر من یکی از سایت های مفید و معتبره که تعداد مقالات منتشر شده به فارسی در این سایت بیش از ۱۰۰هزار رسیده که البته این به همت دسته ای از افراد داوطلب تهیه شده. شاید تعیین زمانی روزانه برای مطالعه این سایت خالی از لطف نباشه. دامنه وسیعی از اطلاعات اونهم از نوع شفاف در اختیار ماست!
حتما مطالعه کنید. مدام و پیگیر!
دریا، - صبور وسنگین - می خواند و می نوشت :
"... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و
زنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و آب نیستم !"
"" فریدون مشیری ""