یکسال گذشت

صدای زنگ ساعت! صبح شد. یک صبح بهمن! در فضایی از بهت و شک و تردید و نگرانی و غم و دلتنگی و … . طی این ۳۶۵ روز یک صحنه را تقریبا هر چندروز یکبار دیدم و به خاطر آوردم.

… آمدن دنبالت ؟
.. نه هنوز، ولی زنگ زد بیا بیرون. (در حال بستن آخرین زیپ چمدان قهوه ای)
… همه چیزت رو برداشتی؟ (سکوت کامل در فضا، بغض ها در گلو و نگرانی و دلتنگی در سینه)
.. آره . اگر چیزی باز خواستم حتما تماس میگیرم. نگران نباش لطفا. (فشار شدیدی رو در گلوم احساس می کردم)
… محمد آیت الاکرسی یادت نره! مراقبت کن . (چشم هاش خیس و خیستر … کابوسها شروع شد)
.. همتم بدرقه راه کن ای … (شعری رو که پنج سال پیش با ماژیک طلایی پشت در اتاقم نوشتم رو مرور میکنم. اول سال مهاجرتم بود به تهران. کمرنگ شده بود. ماژیک دیگری برمیدارم و روش دوباره همین شعر رو یادداشت میکنم . قفسه کتاب هام رو نگاه میکنم. دیوان شاعر ساحر رو باید به همراهم ببرم.)
… محمد چای برات ریختم. صبحانم که نخوردی. بیا … (چه لذتی داشت این چای ها، صبح کنار رختخواب … صدای خور خور آتیش لای چوب های سنگی شومینه، چه هواگرم شد)
… مراقب خودت باش . کاری داشتی زنگ بزن بابا . کیفت رو برداشتی؟ (صدای خراشیدن مستمر سنگ جرقه فندک؛ بوی آشنای بهمن کوتاه! احساس پدرانه و عاشقانه)
.. آره. انشاله که مشکلی پیش نمیاد . نگران نباشین. رسیدم حتما زنگ میزنم. دعاکنین فقط (چمدون رو میبرم توی پیلوت، کوله رو میذارم روش و کاپشن رو تنم میکنم … دوست ندارم به چیزی فکر کنم) بیاین بیرون، هوا سرده، الان میاد ماشین (به سمت بابا میرم، بوسهای ممتد و محکم از بابا؛ استنشاق قوی و لمس پوست از من، کاش این بوها و این حس ها رو میشد به همراه برد)
… صدای بوق میاد. فکر کنم آمد (چادر گلی نماز، قرآن و آب و دعا … اشک را نگو )
.. آره فکر کنم اومد . مراقب خودتون باشین واقعا . عبور کردم حتما بهتون از توی هواپیما زنگ میزنم . ( با خودم فکر میکنم واقعا دارم میرم؟! رفتن همیشه رفتن …)

… دیگه سفارش نکنم محمد ( مثل همه دیدارها، بوسه بر پیشانیش زدم، گونه هاش رو بوسیدم و باز پیشانی، و باز بو و باز رقیق شدن احساس های مادرانه )
.. برین داخل هوا سرده، سرما میخورین ! ( هردوشون دم در ایستاده و ایستاده …؛ دو فرشته؛ دوباره آغوش و بوس و بو؛ چشمهایشان را نگاه میکنم … احساس شرم برای خیس شدن این چشم ها)
… مراقب خودت باش محمد، سوار شدی زنگ بزنی..
.. باشه حتما (خفگی در بی حدی و نهایت، شک، تردید، امید، آرمان …)

ماشین عقب عقب از کوچه خارج می شد و من آرزو میکردم …؛ هردو ایستاده بودند و نظاره میکردند و من با بغضی فروخورده، رفتم! بیابانی سفیدپوش و مسیری لغزان. در مسیر گوشی ام شماره هایشان را یک به یک میگرفت. “الو … سلام … دارم میرم …” و تکرار و تکرار …

صندلی ام کنار پنجره است. صدای خیرمقدم مهماندار که می خراشد. به کف باند نگاه میکنم. تماس آخر را می گیرم… سلام … سوارشدم … خدافظ!

هوای من بارانی شد؛ غربت را چه زود حس کردم و رفتن را چی دیر باور!

همچنان یک سال است که یه یک روزفکر میکنم. به نگاه نگران دو فرشته؛ و هزار سوال بی جواب را در ذهنم عبور میدهم.

 رشته عمرم به مقراض غمت ببریده شد                    همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
درشب هجران مرا “پروانه” وصلی فرست                   ورنه از دردت بسوزانم جهانی را چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو                       کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت                      آتش دل کی بآب دیده بنشانم چو شمع

 

یک دیدگاه دربارهٔ «یکسال گذشت»

  1. ………………………………………………..
    لحظات وحشتناکیه که هیچ وقت هم تمومی نداره…حتی اگه صد بار هم بری و بیای…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.