گمراهی

آیا صبحی شده که بیدار شوید و فکر کنید که چه غلطی می کنید؟ آیا شده در میانه یک کار به این فکر کنید که چرا اینقدر تا خرخره در میان یک تار گرفتار آمده اید؟ از سو کشیده می شوید و رانده می شوید. رو به آسمان نیم نگاهی می کنید، به درون می خزید و می بینید که خودتان تار تنیده و در آن گرفتار آمده اید؛ که اندوه فزونی یابد.

به قول صائب،‌
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد

و به قول خیام:
از هر چه به جر می است کوتاهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

ساحلی دیگر

به گواه تاریخ آخرین نوشته منتشر شده ام، دو سال اندی بوده که ننوشته ام. البته نوشته ام اما منتشر نکرده ام. گاهی ننوشتن نشان از گرفتاری است و گاه بر ناگرفتاری.
این مدت نه بر روزگار بودم و نه روزگار بر من. گرچه سخت و خوش در هم آمیخته بود، اما چنان همه چیز در هم تنیده بود که فرصت چشیدن فراهم نبود.
روزی که نوشته”مثلث شوم سپید” رو می نوشتم، روزی بود که هنوز به اوج قله نرسیده بودم.
روزی که “ابهام” رو نوشتم، واقعیت تلخ به مانند یک سایه در کنارم خفته بود و تنها چند هفته بعد خودش رو نمایان کرد. زندگی مثل همین موج های ساحل فجیره، نا آرام بود و سخت. اما در پی هر تلخی، نوید شادی نهفته، هرچند گاه ناپایدار!

دو سالی به ساحل گذشت. دوسال به شادی، دو سال به رنج، دوسال به تردید و دو سال به امید!
حال دوباره زمان، زمان رفتن و وقت به آب زدن است. نمی دانم ساحل بعدی کجاست، اما کاش ساحل، جزیره ای باشد امن، آرام و با درختان سپیدار.

ابهام

از نظر من٬ ابهام بدون تردید یکی از آزاردهنده ترین ابعاد روانی بشره. اینکه ندونی در پس هر پیچ زندگی چه چیزی رو خواهی دید٬ هم هندوانه ای از هیجانه و هم زهر ماری از رنج. وقتی که برای کنکور می خوندم٬ ۱۷ ساله بودم و در شاهرود زندگی می کردم. اولین تجربه واقعی از تنها بودن و تنها زندگی کردن رو در ایام تعطیلات چند روزه ماه رمضون تجربه کردم. وقتی که خواهرم ادامه خواندن “ابهام”

مثلث شوم سپید

شش ماه پیش یکی از خوشبخت ترین آدم ها بودم٬ اما غر میزدم. معیاری برای درک شرایط آن هنگامم نداشتم. لذا از آنچه که وجود داشت٬ نتوانستم بهره و لذت ببرم.
شش هفته پیش٬ یکی از خوشبخت ترین آدم ها بودم. باز هم بی تابی کردم و غر زدم. اینبار معیاری برای درک شرایطم داشتم٬ معیارش همان زمان معلوم شش ماه قبل بود٬ اما حدودی از شرایط و بحران و وقت خوش نداشتم. لذا باز فکر می کردم که در بدترین نقطه تاریخ زندگی ام ایستاده ام.
ادامه خواندن “مثلث شوم سپید”

شورش کرده اند

مقدمه: از آن روی که کار و درس و زندگی من همه در همین خانه و پشت همین اپن خاکستری آشپزخانه ام می گذرد٬ لذا ممکن است طی یک روز و حتی مورد بوده که سه روز با کسی صحبت نکنم. لذا تمام وضایف آن را محول کرده ام به انگشتانم و گوشهایم. گوشهایی که آهنگ می شنوند و انگشتانی که می نگارند آنچه که در افکارم می گذرد. خوشبختانه این سایت فیلتر است و کمتر کسی خواننده ی این مطالب است٬ مخصوصا عزیزانم. آنقدر فضای اینستاگرام را تلخ کرده بودم که مجبور به مهاجرت دوباره به این فضا شدم.
اگر شما همکنون در حال خواندن این متن هستید٬ لطفا بدون قضاوت بخوانید. می دانم که متنی که نوشته ام تمامش تاریک٬ تلخ و نا خوش است. بیشتر به نوشته ی آدمی می ماند که از ترس اینکه کفش هایش خراب شود٬ پای لخت بر روی نرده های ساختمانی ده طبقه ایستاده و به افکار دیگران بعد از فهمیدن خبر٬ فکر می کند. اما واقعیت من جور دیگری است. این شرایط گرچه همچون هزارپا بر روی وجودم چنبره زده٬ اما می دانم که می توانم از آن عبور کنم٬ صبر کنم٬ مبارزه کنم. اما افکار آدم در سرش به مانند زودپزی است که اگر بخارش را تخلیه نکنی٬ خانه ات را ویران می کند. این نوشته پیش رو همان سوپاپ هایی است که مرا تخلیه می کند. با نوشتن آرام تر می شوم.

ادامه خواندن “شورش کرده اند”

آقای پوشالی

نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت وقتی متن ها و عکس ها و طرح های فلزی ام را در سایت دیگری و با نام کسی دیگری می بینم. نمی دانم بخندم یا گریه کنم بر اینکه یکی دیگر حتی نوشته “باز آر مرا به آسمان ها” را هم بی چشم و داشت برداشته و مصرف کرده بدون اینکه شاید حتی حسی به آن داشته باشد!
حتی نوشته درباره ی خودش را هم از متن من برداشته!! یعنی تا این حد!؟
ادامه خواندن “آقای پوشالی”

مردمان

وای از یونجه ای که می خورند
حاشا از ادراری که می نوشند
مردم را می گویم
آنان که از ثانیه ای برای بالا آوردن کلمات متوهمانه٬ دریغ نمی کنند
مرده را در گور آبستن می کنند
مهاجر را بیگانه
و تنها را مغموم

قُلْ کُونُوا حِجارَهً أَوْ حَدیداً

چند شب پیش در صفحه اینستاگرامم درباره بی خانگی نوشتم: “بسیاری از ما از کودکی اواره بودیم. بی “خانه” بودیم. یا کلاغمان بی خانه بود. یا مثل گاو حسن در راه هندوستان و فرنگ و یا همچون علی کوچولو، در خانه بودیم اما بی خانواده! یعنی همیشه یک نفرمان نبود. یا برای سربازی رفته بود یا برای درس و دانشگاه. همین قاب عکس خانوادگی منزل پدری، تا کنون ده ها بار به روز شده اما باز هم یکی از ما به هر نحوی نیست. کسی که از خانه می رود، دیگر هیچ جا برایش خانه نیست. تکه تکه اجزای افکارش را و خاطراتش را همچون مرغ های چهارگانه ابراهیم، در چهارگوشه قله های زندگی می گذارد. از ١٧ سالگی که از “خانه” رفتم، تا اکنون که در “خونه” ام شب را سپری می کنم، قصه های زیادی به پایان رسیده است، و این کلاغ ما به “خانه” اش نرسیده است.”

یکی از دوستانم ادامه خواندن “قُلْ کُونُوا حِجارَهً أَوْ حَدیداً”