ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

امروز ۱۵خرداد رو آغاز کردم.این ماه پر شور و تنش به نیمه خودش رسید. از ۲خرداد شروع شد. هنوز یادمه اون شب رو. دم ستاد تا نیمه های شب برای شمارش آراء! ۲۲ خرداد ۸۸ تا نیمه های شب داخل ستادی که بیرونش آدمهای زیادی کف پیاده رو از روی ناراحتی و خشم و سرخوردگی یا خوابیده بودن یا چند نفری داشتن با هم بحث میکردن. همه دچار نوعی بهت و تعجب شده بودن.یادم نمیره اون شب رو که ساعت ۳٫۵ اون همه آدم رو به نام “حفظ جان” متفرق کردن و درب های ستاد رو بستن. هنوز خوب به خاطر دارم با دیدن این کار تمام وسایلم رو توی کولیم ریختم،واحدم رو تخلیه کردم و جلوی درب ستاد تحصن گونه نشستم. از همونجا بود که تعریفی دقیق از نیروهای حزبی و ستادی برام روشن شد. فهمیدم که سیستم حزبی در ایران دقیقا شبیه همون سیستم هیات است.میان از ۱۰ روز قبل از شهادت امام حسین شروع به سینه زنی و عزاداری میکنن، و درست شب عاشورا مراسمات خاتمه پیدا میکنه! و از روز بعد همه چیز به روال عادی خودش بر میگرده. آدم احساس میکنه سرکاره!

اون شب تا حوالی صبح توی خیابون ها قدم میزدم. متحیر از این نتیجه ی اعلامی! حوالی میدون ولیعصر، شهری رو میدیدم که در دست موتور سواراست. فریاد میزدن. گویا خودشون هم باورشون نمیشد! احساس بسیار بدی داشتم. احساسی شبیه ترس از این افراد. نزدیکت که میشدن با فریاد شادیشون رو توی صورتت سیلی میزدن! از شدت عصبانیت و خستگی راه میرفتم. گاها می خندیدم و گاها اشک می ریختم.


امروز صبح کلیپی رو تو اینترنت  دیدم از حوادث یکسال اخیر. نا خودآگاه دوباره …
تمام مدت به معنای صحبت های احمدی نژاد فکر میکنم که گفت”ایران یکی از دمکراتیک ترین جوامع بشر از ابتدا تاکنون است” و به صحبت های سید حسن خمینی که میگفت”هنوز بیست سال از رحلت امام نگذشته”

صبح در مورد امام خمینی چیزهای تازه رو خوندم. برای من مهمه که بدونم دلیل روحیه ناامید گونه شخصی که در اون زمان به همه امید میداد در این اواخر چی بود؟ آیا ناامیدی بود یا شوق رهایی از این دنیا؟ براتون چند نمونه در زیر میارم:

۱- قلبش درد گرفت. پزشک‌ها ریختند توی اتاق و کارها روبه‌راه شد. یکی از آن‌ها داشت آقا را دلداری می‌داد. گفت: «چیزی نیست. مطمئن باشید. همه امکانات جور است». آقا گفت: «لازم نیست به من اطمینان و دلداری بدهید. بروید فکری به حال این مردم بکنید».
• کتاب طبیب دل‌ها، ص ۲۸۹، به نقل از دکتر عارفی(پزشک امام)

۲- گاهی اشک توی چشم‌های آقا جمع می‌شد. یک‌بار خانم گفت: «آقا، چه می‌خواهید؟». گفت: «مرگ می‌خواهم».
• کتاب پا به پای آفتاب- جلد ۱، ص ۳۲۴، به نقل از خانم زهرا اشراقی

۳-داشتم کمک می‌کردم تخت آقا را جابجا کنیم. داشت زیرلب چیزهایی می‌گفت. گوشم را نزدیک بردم: «خدایا تمامش کن، خدایا بس است دیگر».
• کتاب طبیب دل‌ها، ص ۳۲۷، به نقل از دکتر عارفی

۴-یک هفته قبل از رحلت آقا، رفته بودم حالی ازش بپرسم. چند کلمه بیشتر حرف نزدیم. نمی‌توانست. ضعف غلبه کرده بود. گفت: «همه چیز را در وصیت‌نامه نوشته است». بعد ساکت شد. یکی دو دقیقه بعد گفت: «هر چند پذیرفتن قطع‌نامه آتش‌بس برایم تلخ بود، اما وقتی می‌بینم یکی از مشکلات دوران بعد از خودم را حل کرده‌ام، راضی و خوشحالم».
• کتاب یادها – ۱۳، ص ۴۲۲، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی

۵-روزهای آخر بود. گفتم: «آقا دارم می‌روم نماز جمعه بخوانم. حرفی برای مردم ندارید؟». گفت: «به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد. دعا کنید که خدا من را ببرد». خداحافظی کردم اما دلم نمی‌آمد این را به مردم بگویم. مانده بودم. نه می‌توانستم بگویم و نه می‌توانستم نگویم. با احمدآقا برگشتیم پیش آقا. گفتم: «این جور بگوییم مردم خیلی ناراحت می‌شوند». آقا گفت: «خیلی خوب، اگر می‌بینید مردم ناراحت می‌شوند، بگویید ان‌شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبت‌های شما را می‌دهم».
• کتاب یادها – ۱۳، ص ۲۷۸، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی